"
و فرو رفتم...تا پیشانی گمانم!"
اسم قصه ی مصطفی مستور است:"مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت "
و من در خودم...شاید پیدا نکرده باشم خودم را
اما سوال هایم را چیدم کنارمواژه هایم را دایره المعارفی کردم
و کف ذهنم را جارو زدمشاید هزار پیچ دیگر در من مانده باشد_و من ب این فرو رفتن تا پیشانی اکتفا نخواهم کرد_
اما...ارام شدم!
ملت عشق را ورق زدم
کمیاگر را خواندم...
کتاب شعر تازه هدیه گرفتم
رمان خواندم چای نوشیدم
گاهی سرم را بالا گرفتم تا اشکی جاری نشودحتی گاهی مشت کوبیدم !
اما بسیار خندیدم انقدر بلند که صدایم بالا برود ؛
از ذوق جیغ کشیدم؛دل گرفته ای را بغل گرفتم؛پیشانی جلو بردم تا لب هایش مهر کند صورتم را…
و خلاصه اش کنم…
در خود فرو رفته بودم اما سینما رفتم...تفریح کردم...دست های دوست داشتنی های زندگی ام را فشردم
و احتمالا از دیروز ک سالگرد تولدم بود یک سال کوچکتر شدم;)
حالا بلند شدم "میان عاشقانه هایم قدم بزنم"ایستاده ام تا"دیوانه نویسی هایم را از سر بگیرم"
تا فریاد بزنم که چقدر دلم برای شما...نوشتن...ولحن مجازیتان تنگ شده:))
پ.ن:ی عالمه حرف دارم! دلم میخاس بشینم از سیر تا پیاز این روزای خوب رو براتون تعریف کنم!
عاغا بمیرم براتون ک گیر خل نوشتا و خلی مث من افتادین:دیگفته بودم دوستون دارم؟!^-^ مرسی ک بیاد بودین:)
پ.ن۲:امسال متفاوت ترنین هفت ابانی بود ک داشتمچون دوستا همیشه کارای متفاوت بلدن~-~چون وقتی برگای زرد رو سرم میرخت و چادرم باد می خورد یه لبخند عمیق رو لبم بود ک میگف"من خوشبخترین متولد امروزم"
پ.ن۳:و اینکه: اصلنشم خودت پر حرفی:|