دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

تمام اشکهای جهان از چشم تو آب میخورند!

تمام اشکهای جهان
از چشم تو آب میخورند...
وتمام بغض ها
از سر انگشت گلو گاه من!



صالحه
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اسفند دود میکنم!

اسفند دود میکنمبهار در راه است...!اسفند دود میکنمتا مباد چشمت بزنند...بوی عید گرفته ای و از همیشه خواستنی تری!!به قلم:صالحه
۰ موافق ۰ مخالف

دو کاج

دیگر از داستان آن «دو کاج»تنها یک کاج به جا مانده...که به تنهاییبه دوش میکشد غم عظیم زمستان را !
۰ موافق ۰ مخالف

مو های من

مو های من کوچ می کند از شهر کلاغ هاموهای من بازیچه می شود در بادموهای منکلاغ ها را...مسکن میدهد...فراری میدهد...وشومی هر رویا را به دوش میکشد!
۰ موافق ۰ مخالف

انسانم آرزوست!

امسال هفت سین شهر منم!نگاه به قد و قواره ی ژولیده ام نکن!من عارفم و از نسل همان شیخی که با چراغ به گرد شهر می کشتومن هفت سین امسالم...                                     پر از سین سادگی!بهار را به دوش کشیده ام و انسانم آرزوست...
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

این من

این من...یک «من» دوحرفی تنهاستو تنها یک بخش دارد...چند نقطه چین و سکوتواین هجا...فـــــــــــــــــــــــــــریاد میکند                                لبخند را !
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرا ببخش

مرا ببخش...برای تمام بوسه های نداده ات!مراببوس...به یاد تمام مرگ های شبانه ام!مرا به مرگ بسپار...به احترام این تمام ها...آه! مرا تمام کن!مرا ببخش!
۰ موافق ۰ مخالف

دختر ها بی خداحافظی می روند!

دختر ها می روند...بی خداحافظی..ناگهان...بی خبر!به خودت که بیایی می بینی نیستند!شاعر ها می روند...بی خداحافظی...بی خبر!به خودت که بیایی از آنها دفتر شعری مانده یادگار!عاشق ها هم همینطور!مردی رد شد و به من گفت:دختر ها بی خداحافظی می روند...با یک ملافه ی سفید..شاعر ها هم همینطور!!
۰ موافق ۰ مخالف

شاعر ها همدیگر را خوب می فهمند...مثل غمگین ها!

من با اشک می نویسم...تو با لبخند می خوانی...و آنکه باید...هرگز نمی خواند!من با درد می نویسم...تو به اسم شعر می خوانی...و آنکه باید...هرگز گذارش به این حوالی نمی افتد!من جان می کنم که بنویسم!تو جان می کنی که بفهمیو آنکه باید:هرگز حواسش معطوف جان کندن ما نمی شود!
۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

غمگینم...!

چه شعر درد انگیزیستاین ترانه ی حزن آلود...داستان یک مترسک تنهاداستان عاشقی کلاغداستان کسی که به مقصدش نمی رسد!آه!چه طواف سردی...چه طواف سردی دارم دور شاعرانه ها!گشتن چه سود؟!وقتی من گم شدم در این سرود ها؟!مردن برای کسی است که زندگی کند...من بغض را...من آه را...من زندگی را...پـــــــــــــــــــــــــــــک می زنم!و این زمستان ساکت را دود میکنم...پشت خیال!وته مانده ی آرزو هایم...زیر پاهایم له میشود!!
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان