دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

من

شک کرده ام...آیا من این من خیره در آیینه امیا این من میان شعر ها؟!لطفا کسی مرا از ابهام دربیاورد...گم کرده ام خودم را
۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حواست باشد...

حواست باشد!حواست جمع تمام نبودن هایم باشد...گاهی حواست را به بغض هایم بده...مباد!مباد تلخ شوم...که به قول روها:تلخ میشوم  و تلختر ار تمام زیتون های نارس...!
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شهرزاد

تقدیم به مادرانی که شاید از یاد رفته اندلای در که باز شدتمام وجودش چشم شد و خیره شد به در،که شاید...شاید اینبار او بیاید!زن جوان در حالی که سبدی گل در دست داشتنزدیک پیرزنی آمدوبا لبخند پیشانی او را بوسید...به دنبال آنان نگاه پر حسرت خیلی ها پر میکشید...ومن مروارید اشک را در چشم خیلی ها میدیدممثل "شهرزاد"...پیرزنی دوست داشتنی که همه عاشقش بودندواینبار نیز قصه گوی مهربان ،به دور از هیاهوی بیرون در خلوتش،به قطره های لجوج اشکی که در چشمان سبز و نافذش حلقه بسته بودنداجازه ی بارش داد!مثل اینکه اینبار دلش بدجوری شکسته بود...چادر گل گلی سفیدش را سر کرد و روی سجاده اش که همیشه عطر یاس میدادسجده کرد...و در پیشگاه پروردگارش گریست...میشنیدم چه مظلومانه درد و دل میکند و از خدا طلب میکند تنها یکبار دیگر او را ببیند...!گریه هایش از سوز دل بود و چقدر درد داشت این پیرزن مهربان...هفته ها گذشته بود وشهرزاد هنوز چشم به راه بود...ولی اینبار انتظارش بوی آرامش میداد...دیگر نه بغض میکردنه گریه...جمعه ی این هفته صورتش مهربان تر از همیشه بود!اینبار...لای در که باز شدجوانی بلند قامت و چهارشانه با چشم هایی سبز و نافذ داخل شد...!و بعد از هزار و یک شب انتظارشهرزاد قصه گو...آرام در آغوش خدا جان داد!صالحه.ن
۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مادر

مادرم چهار حرفی ترین اتفاق بهاری من استکه گرد و غبار را از طاق خانهاز عطر یاس هااز پیچ کوچهاز قلب ماهپاک میکند!پاییز را میشوید و روی بند رخت خشک میکندحتی زمستان به عشق چای گرم مادر من است که آب میشوداصلا زمین به شوق رسیدن به گام های مادر من است که میچرخد...به عشق بوسه های بهشتو هر روز...-مادرم را میگویم-هر روز پر میشود از خسته بودن هایی که بایگانی میشودمیتوانم ببوسم دستهایت را؟میتوانم در آغوش بگیرم صدایت را؟شاعرانه تر از همیشهبوسه های کاغذیم را برایت پست میکنم!صالحه.ن
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چقدر دلخوشی خواب ها کم است

یک نفر یک عاشق تنهاگوشه ای کز کرده میگریدخیره بر راه آرامقصه ی غم های خود گوید...دستهایش پر ز خالیدل پر از شعر و نگاهش سمت آشوب کبوتر هاستمی پراند مرغ خاموش نگاهش را به بانگ:« السلام...»اشکهایش میچکد آرام...یک قدم...تا اوج تا پرواز راهی نیست...!!او فقط مانده کدامین سو رود حالا؟!بین عشق و شور و شیدایی...بین یک آرامش زیبا...او در آغوش حسین و کربلا....او در کنار دستهای گرم عباس است!او میان " این حرم یا آن حرم" سردرگم است اکنون...یک قدم سمت طلوع ماه...یک قدم سمت غروب خون...می رود سمت حرم...سمت غروب اشک...میرود سمت حسین و هر قدم یک ذکر...میرود سمت بهشت کربلابا هر قدم کم میشود بار گناهانش...میگشاید بال و پرپر میگشد تا عرش...میگذارد" دل" کنار قبر شش گوشه....هنوز از ماندن و از عاشقی حرفها دارد...ولی افسوس...میپرد ناگه ز خواب خوش...چه رویا های رنگینی...!!چه زیبا این تناسب بود:                                   کربلا...عشق و حسین...یک زایر تنها...یک عاشق بی "دل" ...و حالا یک نفریک عاشق تنها...دیده سیل زایران را...آرزو دارد...!سهم او از رفتن و بودنفقط ماندن شده انگار!!...و آنسوتر...کمی دور از زمین...در یک بهشت آسمانی...یک" دل" عاشق...کنار قبر شش گوشهدر آغوش فضا گمگشته است انگار!!صالحه.ن
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

در بهار هم میتوان پاییز بود

به نظر من...اصلا فصل ها ربطی به گردش زمین و خورشید و ماه ندارند...هر کس رنگ پریدگی برگهای خزان را دیده باشدمیداند!فیزیک چه میفهمدگاه با بغضی میتواند رنگ برگها بپرد؟اگر میفهمیدهمان روز اول"اسحاق"را جمع عشاق یاد میکردندمثل مجنون ،مثل یوسف،مثل حافظ،مثل هزار پیامبر شاعر دیگر... نهکاشف جاذبه...اگر میفهمید...می دانست که سیب هابه شوق لب های سرخ  خزان اند که زمین میریزندمثل برگها...به نظر منتنها دلیل تغییر فصل هاگردش یک چیز کوچک در گلوی من است...یک چیز مثل "سیب"                          - به خوش طعمی همان سیب از درخت افتاد-یک چیزی نزدیک گلویم...وگرنه فیزیک چه میفهمد کهدر بهار هم میتوان پاییز بود؟!َ
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آرایه ی تو

تمام متن های منتلمیح عجیب بودن توست!تلمیح غریب وار یک بغضکه تکرار میشود در هرسطرکه ترک برمیدارد در این خطوطکه شکسته میشود روی صدایمصدایم- که همیشه خاموش است-وتو میدانی تمام شعر های منپارادوکس عجیب لبخندهایم استتضاد مرگ و زندگی...و تکرار همیشگیسه حرف"بغض"بخوان...ونپرس که این بغض پاییزیدر کجای بهار جا میشود؟!
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خدا حافظی

این بی خدا حافظی ترین رفتن بود برای توآنکاه که در پیچ خیابان گم میشدینگاهت میکردمدانستی؟اینبارنه دویدمنه گریه کرده...تنهاکتاب شعرم را در آغوش گرفتم...نمی دانم یاد تو هست یانه؟سادگی شعر های خنده دارمان...بودنت در گذشته های دورواین شباهت عجیب....بزرگتر ها که معنی اینها را نمیفهمند...گریه میکردمرسوا میشدم!میگویم...نکند تو هم بزرگ شدی؟؟کاش قبل رفتنتاز دور ها برایم فریاد میزدی...ما که رسوای این کوچه شده بودیم!کاش مرا به خدا سپرده بودی...من بلد نیستممراقب خودم باشم...فکر میکنم این بی خداحافظی ترین رفتنت بود...ومن مثل همیشه خواب بودمو من...مثل همیشه دیر رسیدم...نمیدانم گذارت به حوالی شاعرانه هایم میخورد یا نه؟!ولی ای دوست...اگر آمدی...یادم بیاور.....ودست کمتو شعر هایم را بفهم...از دور ترین ناحیه ی مجازی میبوسمت...خدا حافظت...!!
۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خدایا...

دوباره منو تکرار باران شده ی این بغض...دوباره من و تو...من و کاغذ هایی که دلم به حال سیاه شدنشان میسوزد!دوباره منم خدا...زیر گلویم را ببوسبغض کرده ام!
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نشتی

یک نشتی خفیف حوالی چشمهایم...شاید مشکل ترکیدی بغض استلطفا کسی شیر درد ها را محکم کند!
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان