دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

می ترسم

دخترک کلاس دومی اومده دفتر میگه:

خانم نگفته بودید ساعت ۱۱ تعطیل میشیم،مامان من نمیدونه....

واکنش مدیر:خب که چی؟؟

دوباره توضیح میده و اضافه میکنه خانم فلانی(معلمش)گفتن بیام زنگ بزنم بهشون.

و این بار واکنش مدیر چیه؟

فریاد؛

که مگه الان ساعت یازده شده و قراره تعطیل بشید که اینجایی؟؟هنوز ساعت دهه!!

 

و منی ک یک گوشه وایستادم تنم میلرزه چه برسه به اون دختر!

 

خدایا؛

نخواه برامون و نذار بریم سمتی که یادمون بره برای چی و چرا ایستادیم تو سنگر تربیت.

من خیلی میترسم،

می ترسم فراموش کنم،غافل بشم...

 

من با این مدیر حرف از رشد شخصیت بچه ها بزنم؟؟

روحم درد می‌کنه

برا اون بچه ها...

روحم درد میکنه بس این مدت ادمهایی دیدم که قلمرو کوچیک ولی مهمی رو دارن ولی رسالتشون رو نفهمیدن..

و با تمام وجود می ترسم از این شکلی شدن...

ک یادم بره،

یه ذره کوچیکم ازین عالم،

یذره ی خیلی خیلی کوچیک،

و حق ندارم جلو رشد کسی رو بگیرم...

ک اگر خوب نیستم حداقل بد نباشم....

 

دعام کنید....خیلی زیاد لطفا....

 

 

 

۳ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان