دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

جز از کل

پدر پرسید: دنبال چه میگردی؟

گفت:دنبال خودم

از آدمی که دنبال خودش میگردد و دیوانگی را پیدا میکند بیش از این هم انتظار نمیرفت.




۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

بعد از تو خاک بر سر دنیا

هفتاد و سومین نفر


زینب بانگ زد:
وای بر شما
مسلمانی میان شما نیست؟
هیچ کس جواب نداد...


سکینه فریاد زد:
تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟
گفت:
چگونه تن به مرگ ندهد کسی که ندارد یاری و یاوری ؟




+ همه از ماجرا باخبریم

اما چه حکمتیه که هربار هق میزنیم سرش؟

دلم لرزید...

ک خب صالحه؟!تو کدوم طرف ایستادی الان؟


+انتظار چیز خفنتری داشتم

با این راویا...

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

شهرغصه

شهر غصه


+زندگی تو این شهر،
مث عشق یه سرس
تو باید عوض بشی...
این همونیه ک هست
میشی اونی ک میخاد؛
حتا اگ بهت نیاد!
حالا عشقه یا هوس..؟!
هرچی ک هست...



+شما معجون طی الارض ندارید؛

من از این شهر برم؟



پ.ن:بچگیام بابا برام قصه میگفت...منو برد تو همون حال و هوا...


۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بُگَذَر و بُگذار بُگذَرَد:)

طریقه بسمل شدن


_«چه مدتی است که در جبهه خدمت می کنی؟»

_«شش ماه و هفت روز»

_«بهت یک نصیحت می‌کنم؛ شایدم یک وصیت!»

_«آن چیست؟»

_«روز شماری مکن. حتی اگر فکر می‌کنی در مهلکه افتاده‌ای روز شماری مکن! 

حالا هم لحظه شماری مکن! 

شب نمی‌تواند تمام نشود.

طبیعت شب آن است که برود رو به صبح. نمی‌تواند یک جا بماند. 

مجبور است بگذرد. 

اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظه‌ها کنی، 

خودت گذر لحظه‌ها را سنگین و سنگین‌تر می‌کنی؛

 بگذار شب هم راه خودش را برود.»



|طریق بسمل شدن_محمود دولت ابادی|

۹ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

نبودنت سنگین است

پل های مدیسون کانتی


دارم سعی می‌کنم از تو دل بردارم، نمی‌شود. نبودنت سنگین است. وزن حسرت در جان آدمی برابر اهمیت چیزی یا کسی است که از دست رفته است. چنان چیز مهمی به سهولت از دست نمی‌رود و اگر برباد رفت یعنی با کمی بهبود و تغییر، دوباره به دست نخواهد آمد. به "پل‌های مدیسون کانتی" فکر می‌کنم. هزار بار دیگر هم آن دو نفر را کنار هم بگذاری شاید باز نتیجه همین باشد که شد. گاهی دیر می‌رسی، به شکلی لعنتی به آن که باید می‌رسیدی، دیر می‌رسی مثل من که انگار دیر رسیدم به تو. چیزهایی هستند در جهان برای نشدن، زیبایی‌شان اصلا از همین تراژدی «نشدن» نشات می‌گیرند. می‌شود پذیرفت و گذشت. گذشت و گذاشت خاطره‌ای باشند که تا همیشه جانت را روشن کنند، شاید هم از یاد ببری نشدن، ناگزیر بوده است و در مغاک حسرت، گرفتار بیایی. زیر سایه‌ی حسرت، گاهی گذشته برایم چنان زیبا شده که هر رویدادی در زمان حال برابرش رنگ باخته، مثل همین حالا که حسرت پا روی شانه‌های حافظه می‌گذارد و خود را تا خیالی بالا می‌کشد که به تو ختم می‌شود.

ص 69


📘سمت آبی آتش

📗#امیرحسین_کامیار

📓#نشر_هیرمند


❗️پل‌های مدیسون کانتی: یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های قرن بیستم، نوشته‌ی رابرت جیمز والر که از روی آن فیلمی نیز با همین نام ساخته شده است.

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چشمهایش

چشم هایش



میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟

عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمیکند هرگز با هیچکس درباره ی آن گفتگو کند،به زبان بیاورد،

به هر دلیلی که بخواهید-از لحاظ قیود اجتماعی،طبقاتی،به سبب اینکه معشوق درک نمیکند و به هر علت دیگری-

آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره ی گداخته شفاف و صیقلی میشود.




پرسید:او هم یکی از کسانی است که فریفته ی چشم های تو شده؟

گفتم:من سراغ ندارم که کسی فریفته ی چشم های من شده باشد.

گفت:اما من سراغ دارم!

گفتم :اقلا پس بگو کیست؟

خیره به من نگاه کرد.اما هیچ نگفت.

من با این نگاه های او آشنا بودم.از صورتش،از حرکاتش و اخم های ان چیزی در نمی امد.

پس از مدتی با لحن اعتراض اضافه کرد:

چرا میخواهی از من حرف دربیاوری؟بگذار به کارمان برسیم... .



روبروی من نشست،ظوری که زانوهای ما بهم میخورد.

دست مرا در دستش گرفت و گفت:آفرین تو خیلی دل داری.

نزدیک بود اشک در چشمم پر شود.

گفتم:برعکس،من ادم بزدلی هستم.شما به من دل و جرات میدهید.

با چشم های ملتمس،اما نه ساختگی، مثل آدمی که برای یک چکه آب له له میزند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم.

از جا پرید.دست انداخت زیر چانه ی من و با چنان شدتی که من هرگز ندیده بودم،به من گفت:

دختر،اینطور به من نگاه نکن!این چشم های تو بالاخره مرا وادار به خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.

گفتم:این خبط شما ارزوی من است!

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نگران اوج گرفتن خیالمان هستند

«میدانم چرا تصویر رنگ و روغن زنبق های آبی شیشه ندارد

و چرا پنجره فقط تا نیمه باز میشود

و چرا شیشه اش نشکن است

نگرانیشان از باب فرار ما نیست

نمیتوانیم زیاد دور شویم

نگران اوج گرفتن خیالمان هستند

نگران راه هایی که فقط در درون آدم باز میشود

و به انسان روحیه و برتری میدهد»



|سرگذشت ندیمه-مارگارت اتوود|

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قهوه سر آقای نویسنده




آقای نویسنده را در وب گردی ها پیدا کردم

تکست های دوست داشتنی و جذاب که نمیشد عاشقشان نشد.

تکست هایی سراسر خلاقیت!

اینستاگرام اقای نویسنده را پیدا کردم و اسم کتاب های چاپ نشده اش را هم...

کپشن هایی که هرکدام مال یک کتاب بود

یکی از "کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی"

یکی از "عطر چشمان او"

دیگری"آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی  "

و کتابی که بعد از چشم انتظاری ها چاپ شد:"قهوه سرد آقای نویسنده"

و خب بالاخره...اسم های زیبا در جذابیت بی تاثیر نیست دیگر!

پارسال که خبر چاپ کتاب و صف  علاقه مندان برای خریدش را شنیدم

غش و ضعف کردم برای خواندنش

و امسال که دوست جانمان هدیه داد کتاب به چاپ "33"رسیده بود!!





رمان دویست صفحه ای قهوه ی سرد اقای نویسنده

با قلم فوق العاده روزبه معین

توسط انتشارات نیماژ روانه بازار شده و از تعداد چاپ هم معلوم است که چقدر مورد استقبال قرار گرفته.


برگه های سبک کتاب اولین چیزی بود که وقتی کتاب را در دست گرفتم لذتبخش بود

 علاوه بر آن راز الود بودن و خلاقیت نویسنده آنقدر درکتاب غرقم کرده بود که کتاب را لحظه ای هم زمین نگذارم

و  در تمام طول خواندن کتاب چهره ی "روزبه معین" را برای "آرمان روزبه"-شخصیت داستان که نویسنده هم هست- تصور میکردم:)

نویسنده ای که پایان های باز را دوست دارد ؛)


قهوه سرد آقای نویسنده اتفاق تازه ایست !

شروع جذاب...پایان غافلگیرانه...و ذهن خلاق و قلم توانا ی نویسنده

میتواند اتفاق قشنگی برای یک عصر پاییزی باشد

که انقدر غرق "قهوه ی سرد اقای نویسنده "شویی که قهوه ات یخ کند:)



+من ادولف هیتلرم!
اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت
نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد
راستش من نه طرفدار فاشیسمم ؛نه نازیسم،من فقط همونم که یه شب
به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه ی دنیا میگفتن هیچ وقت نمیتونم این کارو بکنم؛
ولی من با تموم قدرت شروع کردم،خوب هم پیش رفتم،خیلی هم بهش نزدیک شدم
اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم اسیر سرما شدم،
سرمای نگاهش؛مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد
سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره،
جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی.
میدونی اگه ادولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتفاقی می افتاد؟
اون می تونست کل دنیا رو بگیره...




+جوون تر که بودم واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم تو یه رستوران کار کنم،
من اونجا گراسون بودم،
رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود،البته از سیب زمینی هاش هم نمیشد به راحتی گذشت،
خلاصه که اونجا پاتوق دختر پسرای جوون بود.
صاحب رستوران مرد باانصافی بود،از اون سیبلو های باحال،خیلی هوای زیر دست هاشو داشت،ما بهش میگفتیم رئیس.

یه روز که میخواستم غذای مشتری هارو ببرم رئیس من رو کشید کنار و گفت:"میز شماره ی دو،اون دختر موبوره،بدجور دیوونش شدم،هرکار بخواد واسش می کنم"
گفتم:"ببین رئیس این خیلی خوبه ها،ولی فکر نکنم پا بده!"
رئیس گفت:"هر روز با دوستاش میاد اینجا،میدونی که من خجالتی ام،امارشو بگیر،جبران میکنم"
چند دقیقه بعد وقتی غذای اون دخترا رو روی میزشون میذاشتم شنیدم که درباره ی این حرف میزنن که سیبیل چه چیز مزخرفیه!
من هم رو کردم به دختره و گفتم"غذای شما با طراحی خاص اقای رئیس سرو شده."
دختره هم نگاهی به رئیس انداخت که دستاشو زده بود زیر چونش و اون رو دید میزد.
به رئیس گفتم که طرف انگار با سیبیل حال نمیکنه،رئیس رو میگی،رفت تو دستشویی و بدون اون سیبیل های فابریکش برگشت...
فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترا رو میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن.
رئیس هم بلافاصله دوره ی فشرده ی زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستورانمون رو فرانسوی کردیم!
اما داستان به همین جا ختم نشد، چون وقتی یه روز رئیس نقاشی جیغ،اثر معروف ادوارد مونچ، رو تو دست دختر موبور دید،
به سرش زد که دیوار های رستوارن رو پر از نقاشی های ادوارد مونچ کنه.
رئیس ما از یه ادم سبیلو که فقط بلند بود مرغ سرخ کنه،تبدیل شد به یه دلباخته ی نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه ی لبش بود.
تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دختره گفتم:"مادمازل،رئیس ما بدجوری خاطر شما رو میخواد!"
دختره فقط نگا کرد و هیچ جوابی نداد. از اون روز دیگه دختر موبوره با دوستاش به رستوران نیومد،وقتی قضیه رو از دوستاش جویا شدم،گفتن که رژیم گرفته،من که فهمیدم قضیه از چه قراره،واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه،بهش گفتم طرف رژیم داره  گویا.
رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون روز به بعد تو رستوران فقط غذای رژیمی سرو میشد.
اوضاع همینجور ادامه داشت،اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم وقتی بعد از چند سال به اون جا برگشتم؛دیدم جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن
و بالاش به فرانسوی نوشتن:?est-que tu suis un regim 

یعنی هنوزم رژیم داری؟



من آدولف هیتلر هستم!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، 

نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.

من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.

خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم، 

اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره، 

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...

می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟

اون می تونست کل دنیا رو بگیره!



برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir

آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی

برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir

آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی

برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کمیاگر




با"عطیه برتر" بود که با "پائولو کوئلیو" نویسنده ی  دوست داشتنی آشنا شدم.

کتابی که از "عشق" گفته بود و انقدر دوست داشتنی و کم حجم بود که حتی یک ساعت هم وقتم را نگیرد

اما انچنان مرا به فکر فرو ببرد که بیاندیشم:اگر همه این کتاب را بخوانند دنیا خیلی جای بهتری خواهد بود...

و بعدتر که "کیمیاگر" را خواندم به یقیین رسیدم این خاصیت این  نویسنده  است

 که مثل پرتقال خوشمزه و دوست داشتنی بنویسد:)

انقدر خوب که باید همه، بارها و بارها و بارها....بخوانند اورا.

شاید هیچ کتاب دیگری به اندازه ی شازرده کوچولو جذاب نباشد

اما کمیاگر شاید لحظاتی حس و حال شازرده کوچولو را زنده کند:)




کمیاگر رمان دویصد و چند صفحه ای پائولو کوئلیو

داستان نمادینیست از مردی که دنبال گنج سفر میکند...

ترجمه ی خوب ارش حجازی...جملات ساده و  فلسفی...

و روح وحدتی که بر کتاب حاکم بود همه و همه باعث صدچندان شدن لذت این کتاب بود.

چیزی که از همه چیز برای من جذاب تر بود نگاه نویسنده بود که انگار  بالای صخره ای ایستاده

و عرب و غیر عرب و مسلمان و مسیحی و کویر نشین و صحرا گرد و دریا نورد و همه و همه را از یک روح میبیند

و ورای این همه دعوا ،به همه چیز نگاه میکند!


اگر در روزمرگی های این روزها خود را گم کردید

کمیاگر را بخوانید ...نه یک بار که هزار بار....




+اندیشید:شاید خدا صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند.



+هر روز ابدیت را در خود دارد


+گفت:«دارم میروم و میخواهم بدانی که دوستت دارم چون....ـ»
فاطمه به میان حرفش پرید:«پیزی نگو.دوست داری چون دوست داری برای عشق ورزیدن هیچ دلیلی وجود ندارد»
اما جوان ادامه داد:«دوستت دارم چون رویایی دیدم،با پادشاهی ملاقات کردم،بلور فروختم،صحرا پیمودم،برای یافتن مکان یک کمیاگر به کنار چاهی آمدم
دوستت دارم چون سراسر کیهان برای رساندن من به تو همدست شده»




+انسان خوشبخت انسانی است که خدا را درون خود دارد
و میتوان خوشبختی را در یک دانه ی شن صحرا یافت





+جوان در روح جهان فرو رفت
 و دید که جهان بخشی از روح خداست و
دید که روح خدا خود اوست و دید که بدیت ترتیب میتواند معجزه کند




+مهم نیست چه میکنی
 هرکس بر روی زمین همواره تجلی بخش بنیادی ترین رسالت در سرگذشت جهان است
و اغلب این را نمیدانند...



۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اتاق

اتاق

اتاق
اما دون اهو
واقعا جذاب بود!
اول ک خوندم نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
اما هر چقدر ک گذشت دیدم نمیتونم کتاب رو زمین بذارم!
راوی داستان جک 5سالس:)
قهرمان بزرگ داستان!که خب اولش من سختم بود که ی پسر 5ساله باشم!
اما هر قدر که گذشت بیشتر و بیشتر بچه شدم:)
این یکی از بهترین قسمت های کتاب بود که من واقعا به نویسنده افتخار کردم
که تونسته "اتاق" و بعد "دنیا"-دنیایی که بعد 5سال تازه باهاش اشنا میشه رو- به تصویر بکشه
نکته دوم ترجمه بود!!
واقعا عالی بود!!
مخصوصا اینکه آهنگا شونو جایگزین کرده بود خیلی داستان رو ملموس کرده بود!
اتاق یه چیز تازه و جذابه!
که نویسنده فکر این داستان رو از یه اتفاق واقعی الهام گرفته
-داستان واقعی مربوط میشه به پرونده یه مرد اتریشی که دخترشو حبس میکنه به مدت 24 سال!!
 و بار ها مورد تجاوز قرارش میده که حاصلش7 تا بچس!!-
و داستان اتاق:
 ماجرای "مامان" یه دختر که در 19سالگی دزدیده میشه و به مدت 7سال تویه اتاق حبس میشه....
فیلم هم ازش ساختن....
به همین اسم محصول 2015امیدوارم بتونم ببینم:)

"ماه صورت نقره ای خداست"

"من اگر کیک بودم قبل از اینکه کسی منو بخوره خودم را میخوردم"
۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان