باشه از این به بعد این کارو میکنم
ولی پاییز ی چی دیگس هااااا برابرش ندون با بهار...
آره یه چی تو همون مایه ها خودتو درگیر نکن
نمی دونم وال؟! ولی اگه عاشق بود که به قول شاعرا میگف «سیب ها از جاذبه ی نگاه تو زمین میخورند»
من حاضرم پیامبری شاعر باشم و در آتش بسوزم حاضرم یوسف باشم و پیراهنم....گلویم ....زندگیم...از درد...از پشت دریده شود حاضرم عمری سکوت کنم چون حرفهایم را نمیفهمند ولی اسحاق نه؟! کجا میفهمد اسحاق طعم اشک و چای و شعر را؟! کجا میفهمد لذت عجیب درد را؟! بگذار دل فیزیک خوش باشد به سیب افتاده از درختش من تا بهشت میروم تا خدا برایم سیب بچیند!
یاید درد کشید تا ناخالصی هات گرفته بشه... اون کس که فراغ نچشیده چه میفهمه از وصال؟ دردی که من میگم با دردی که تو میگی فرق میکنه...... در ضمن همه دوس دارن برن بهشت ولی هیچکس حاضر نیس بمیره "در جام فلک باده ی بی دردسری نیست" اسحاق شدن هم کار ساده ای نیس اینجوریاس...