دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

بودن

۱. ساعت نزدیک ۵ که میشه کم کم هوا رو به گرگ و میش میره.

باد انگار که چندین دور ، دور پاییز چرخیده و عطرشو گرفته از پنجره باریک و بلند اتاق میاد داخل و پرده رو تکون میده.

من اینجام.

روی تخت. با لباسایی که هنوز تابستونیه.

به رقص پرده ی یاسی اتاق نگاه میکنم و آسمون آبی که داره کم کم کدر میشه از شب.

دست می‌ذارم روی دلم و میخونم :« پاییز آمد.... در میان درختان لانه کرده کبوتر، از تراوش باران میگریزد....»

بو میکشم خنکای پاییز رو.

فکر میکنم:« سالهای قبل پاییز اینجوری بود؟»

 

۲.شهر شلوغه و تو تکاپو

لوازم تحریری ها جای سوزن انداختن نیست.

انگار تازه فرصت میکنم به این شلوغی نگاه کنم و ازین تکاپو سرذوق بیام.

نماد زندگی برا من حرکته و نور. و وقتهایی که حرکت آدمها زیاده بیشتر احساس زندگی دارم.

 

۳.مت یوگام رو تو هال انداختم

دارم نفس میکشم

دم و بازدم میگیرم

و خنکای پاییز از پنجره میاد.

من اینجام.

الان.

و نفس میکشم.

آروم و رها.

چند سال بود که پاییز رو ندیده بودم انگار.

و کنار همه ی این قشنگی ها ،

ترس افسردگی پاییزه و شبای بلند و دوباره دوری علی ،

نگرانی فصل سردی که تو ابهامه...فکرهای دور و دراز.

زندگی همینه دیگه.

 

۳ موافق ۰ مخالف

دوری علی ...

دوری پاییز 

دوری زندگی 

گذشته انگار از سرت 

 

و این چه خوبه

صادقانه اینکه نمی‌دونم 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان