دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

ای همچین قشنگ

داشتم سیر پیشرفت یا پسرفتم رو مرور میکردم

و اثر تجربه هایی که این مدت داشتم در خودم رصد میکردم.

نگاه که کردم تو دلم جشن گرفتم برا خیلی چیزا...

یکی از کلیشه هایی که شکستم کلیشه ی «اینا باید از بچگی یه چیزایی رو یاد میگرفتنه »

«باید از بچگی مدیریت هیجانات رو یادشون میدادن!»

«باید از بچگی درمورد احساسات باهاشون حرف میزدن!»

«باید از بچگی منظم و با روتین بارشون میوردن!»

«باید از بچگی با کنترل درونی بزرگ میشدن....»

و...هزار تا کلیشه ی این مدلی دیگه!

قصه ازجایی شروع شد که براشون انیمیشن درون و بیرون رو گذاشتم

کلی فکر  داشتم که وای عقبم همینجوری درسا رو!

وای طولانیه خسته میشن!

وای اصلا مناسب سنشون هست؟

چیزی میفهمن اینکه تو مغزه و اینا گیجشون نمیکنه؟

نکنه جذاب نباشه؟

حتما باید پفیلا و خوردنی ببرم براشون که خوش بگذره!

باید روزی که خودم ماشین میبرم باشه که روفرشی ببرم پهن کنیم وسط کلاس باحال بشه!

باید یک بار دیگه بشینم ببینم خودم نکنه صحنه ای چیزی داشته باشه؟

نکنه نکته ای باشه که خلاف اخلاق ولی یادبگیرن؟

نکنه ضد فرهنگ بشه براشون؟

انقدر این فکرا داشت بزرگ میشد که میخواستم پشیمون بشم کلا.

یه سرچ زدم و انیمیشن دیگه ای پیدا نکردم درمورد احساسات صحبت کنه

اینجوری بود که گفتم «فقط انجامش بده!»

این جمله کمتر وقتی بوده که منو پشیمون کنه.

و انجامش دادم! نه وقت کردم شب قبلش دوباره ببینمش، نه پول داشتم برم خوراکی بگیرم براشون

نه حتا تونسم روزی که ماشین دارم فیلمو نشون بدم

فقط بهشون گفتم فردا میخوایم فیلم ببینیم خوراکی و فرش بیارید!یجاهایی هم براشون توضیح دادم که اینا احساساتن و اسمشون اینه.

و امروز

وقتی بعد از نمایشی که صبح به خودم گفتم«فقط انجامش بده!» درمورد احساساتشون پرسیدم

تک تک جواب دادن .حتا یکی دونفر غیر شادی احساس دیگه ای داشتن که درموردش باهاشون صحبت کردم و باهاشون شوخی کردم.

و واقعا فهمیدم بعضی بچه ها بیشتر از من به خودشون مرتبط هستن

و احساسشون رو تشخیص میدن.

 

و جشن دارم

برای احساس شادی که باهم به اشتراک گذاشتیم

برای لذتی که وقتی با گوشای خرگوشیشون به درس گوش میدادن و با اشتیاق صحبت میکردن!

و خداروشکر

که برعکس پارسال دارم از بودن باهاشون لذت میبرم و بهشون لذت میدم:)

لذتی که برام مهمه فراتر از وظیفه ی اموزششون باشه.

پارسال تمرکزم رو این بود که بچه ها از روند درس لذت ببرن تا یاد بگیرن

اما امسال پررنگ تر اینه که بچه ها از ارتباط با من و هم کلاسیاشون لذت ببرن.

و از قِبَل این داستان دارم میبینم

پسرک هوش به بازی که همش باید امسشو برای جمع شدن حواسش صدا بزنم امروز چطوری نقش یه بچه خرگوش منظم رو گوش میداد

و تو کلاس بچه خرگوشا مشارکت میکرد :)

یا میلاد که امروز یه تمرین مهم برای درست براورده کردن نیازش داشت!

چون ساعت قبلش به حرفم گوش نداده بود و گوش خرگوشی درست نکرده بود ؛ گوش نداشت و داشت با غلدری گوش بقیه رو میگرفت و اذیتشون میکرد

بهش گفتم تا من گوش بقیه رو میچسبونم گوش درست کن!

اولش مثل همیشه ی بحران که ازش درخواستی دارم گوش نکرد!

اما بعد دیدم صداش نمیاد و مشغول شده...

وقتی اومد گوشاشو بچسبونم با عجله پرسیدم حالا بهتر نشد که  به جای اذیت بقیه گوش درست کردی و خودتم مثل دوستات گوش داری؟

یه لبخند اروم تحویلم داد و همین لذت رو میخوام من!

 

و بعد شکر

قطعا «هذا من فضل ربی!»

 

 

 

پ.ن: امروز یک روز ای همچین قشنگ بود:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ای همچین ....معلم!

کاری که این مدت و این روزها دارم روش تمرکز میکنم بهش فکر میکنم براش قدم برمیدارم 

«مرتبط شدن» هست.

با بچه های کلاسم.

با تک تکشون به عنوان یک انسان.

 

اقای د یه جمله ای رو این روزا خیلی میگه 

که تربیت بنظرم صبره.

اونروز که باز اینو گفت ناخوداگاه تو ذهنم اومد که

«که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست.»

 

پارسال راهبر خیلی بهم میگفت تو چقدر صبوری!

ولی امسال احساس میکنم اونقدرا صبور نیستم.

 

مطمئن نیستم به راهی که توشم

ولی با علی که حرف میزدیم یه چیزی خیلی برام شفاف شد

که چقدر تصمیم سختی گرفتم!

چقدر انتخاب بزرگی کردم که ان گونه که دیگران بودند نباشم!

 

شنبه ها موسسه جلسه متن خوانی داریم

اقای ن یه بار از اهمیت الگو ها میگفت .

اینکه ما بر همون طریقی که باهامون رفتار شده بود ابتدا با دانش اموزانمون رفتار میکردیم

بعد فهمیدیم که نه خب! درست نیست

اما مسئله اینه که در اون لحظه که مسئله ای دامنت رو گرفته تو ناخوداگاه  در چاره های قبلی  راهکار رو جستوجو میکنی.

بعد من نقطه ای ایستادم که نمیخوام 

آنچنان که مرسوم هست با بچه ها رفتار کنم.

آنچنان که دیگران قدم برمیدارن قدم بردارم.

و لحظه ی مواجه با مسائل لحظه ای قفل میکنم و بعد به تقلای چه کنم میوفتم.

و اون گفتگویی که با علی داشتیم عظمت این داستان رو و سختیش رو برام روشن کرد.

 

حالا گمان کنید این تقلا در تاریکی باشه.

چرا تاریکی؟

چون تربیت صبره!

 

البته نیومدم که از تاریکی ها بگم.

بلکه خودمو راضی کردم به جای خوابیدن بشینم به نوشتن

که این نور ها که دیدم فراموشم نشه.

 

ادامه مطلب ۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان