شنبه ۱۸ فروردين ۰۳
یک قاشق از خورشت کرفس گرمی که تو قابلمه ی روحی بسته شده برمیدارم
ومزه میکنم.
مثل همیشه همه ی مزه ها خوب و بجاست
جا افتاده و عطرِ خوش داره
اما شوری اشک میپیچه تو دهنم.
از شُکر این قاشق خورشت کرفسی که هست.
از تلخی این واقعیت که ممکنه یه روزی_دور ایشالله _ممکنه نباشه.
مزش، مزه ی بودنه.
و خداروشکر که دارمش.
پ.ن: فکر میکنم کاش اون روزا که خونه خودم نبودم میفهمیدم این مزه رو .تا فرصتا بیشتر باشه برا مزه مزه کردنش.
بعد فکر میکنم شاید اینک الان بیشتر قدر داره برام بودن مامان بابا، بخاطر اینه که همیشه کنارم نیستن...
پ.ن۲: به علی میگم فکر کنم ترس وجودی من مرگه.