اینکه صورتشو اصلاح کرده و ریشای بلندشو زده ،
نگاش برق میزنه
و موهای لختشو با تافت بالا نگه داشته...
از چتاش با عاغاجون برام تعریف میکنه و مسخره بازی درمیاریم.
دم رفتن میگه واستا بازرسیت کنم چیزی بلند نکرده باشی...
یعنی حالش خوبه:)
حداقل ب بدی قبل نیست!
و خدا میدونه چقدر از این حال خوب خوبم:))
مثل دفعه ی اولی ک رفتیم خونشون،گفتیم، خندیدم و بدون بغض خوش گذروندیم...
ولی اینکه تا خونه بابا آه میکشید و خدا رو شکر میکرد و خوب میفهمم...
دوباره رفتیم پیش عاغا ی حلاج همون مجسمه ساز دوست داشتنی...
چقدر خوبه عاخه❤
فاطمه دست ب صورت زن میکشه.
میگه هنوز طریف کاری داره اخه زن مظهر جماله!و زیبایی هنر در زنه...
برامون از موسیقی میگه...ک اولین چیزی ک خلق شد موسیقیه اینکه جاذبه افلاک و انعکاس صدایی ک برمیگرده در کائنات همین موسیقیه
از بتهوون میگه ، از طبیعت و الهام
میگه ب صدای نفس هاتون گوش بدین...به صدای قدمای باد،به رقص شاخه ها❤
چقدر حرف زدنش جالبه...چقدر دلنشینه اینهمه سادگی و فکور بودن...
به ساعت اشاره میکنم و میپرسم ازش...
میگه ساعت نماند زمانه و همه در اون معلقیم،نشون میده هیچ چیز مطلق نیست و نماد شکستنه...اینکه عمر در این دقایق زمان میشکنه...
فاطمه میگه حالا چرا ۵ و ۵ دقیقه؟؟
میخنده ک ۵و۴ دقیقه اس🙂...چون اینطور زیباتره
و نه عددیه ک مضرب و جمع اون سریع اون ب خودش میگرده...
از مکتب های بودایی حرف میزنه و هندی ک زندگیشون عدده
و خیام...و خیلی چیزا...
اونقدر شیوا و جذاب ک دلت بره براش
افتاب مستقیم تو سرمونه اما خسته نمیشیم از این همصحبتی
یه جورای خوبی خوبه😍
پ.ن:بذارم عکسشو یا همونطور ک دوس دارید میخاید تصورش کنید؟
ـ البته قاعدتا عکس هم بذارم صورتش مشخص نیس ـ
لپاش شکوفه ی اناره و موهاشو خرگوشی بسته
هرچی نگاه میکنم، فقط زیبایه و معصومیت.
به ساجده میگم: غم انگیزه...
میگه: نشون میده ک یه سری از ما ادما چقدر بی لیاقتیم...
میگم: نشونه ی اینه ک چقدر بعضی ما ادما پستیم!
سرمو بالا میگرم ک گریم نگیره،
لبخند میزنم ک اشکم نریزه و فقط خدا میدونه چقدر آشوبم از نامردی این جماعت...
به ساجده میگم:چرا ادما ب خودشون اجازه میدن موجودی رو ب دنیا بیارن و رهاش کنن؟
چطور ب خودشون اجازه میدن حق طبیعی این بچه ها رو سلب کنن ازشون؟؟
چطور ما میتونیم انقدر خودخوهه باشیم؟؟؟
و چقدر اغوش کوچیکی دارم برای این حجم از مظلومیت...
و چ ذهن کوچیکی برای درک نداشته هایی ک میشد باشه!
نمیدونم حکمت این افطاریا ی هرساله چیه؟
از وقتی ک یادمه بود و
وقتیکه درد ماجرا رو حس کردم تمام شب تو اتاق موندم و گریه کردم تا بعد مهمونی بابا اومد بغلم کرد و باهام حرف زد،
شاید قراره بیشتر قدر همو بدونیم
و خانواده ای ک سرپناه بیقراریامونه...
اینکه یادمون نره خوشبختی تو چه چیزای روزمره ای خلاصه میشه
و شاید
طبیعی ترین داشته های ما حسرت بعضی ها باشه!