دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

امید یا غفلت ؟

همینطور که قابلمه ی آش رشته را بغلم گرفته بودم.

عطر دو نان بربری تازه که روی قابلمه بود را به جان میکشیدم.

و در حالی که از خیابان رد میشدم فکر میکردم :

چقدر منظره ی  این دخترک، منظره ی «امیدواری» است.

و ما چقدر امیدواریم به زندگی...

وقتی کلید برمی‌داریم و امیدواریم به خانه برخواهیم گشت.

وقتی قبل رفتن ، شام شب را آماده میکنیم .

وقتی سفارش جدیدی از یک آنلاین شاپ ثبت میکنیم.

وقتی ساعت را کوک میکنیم برای فردا...

لیوان آبی را روی اپن میگذاریم تا بعد از خاموش کردن چراغ هال به اتاق خواب ببریم.

این زندگی، این زندگیِ پیش بینی ناشدنی، پراست از ردپای امید های کوچک.

گاهی قدر چند سال،گاهی قدر دمی.

و نمیدانم چقدر اینها امید است و چقدر تغافل؟

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

نو

دنیا پر است از چیزهای منحصربفرد

اما انگار،

چیز تازه ای ندارد....

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

این زندگی

درحالیکه اسکاج را محکم پشت قابلمه می‌کشم

فکر می‌کنم:

واقعا این زندگی ارزشش را دارد؟

زندگی به معنای عامِ زندگی.

و فکر میکنم ، انگار که من آدم خوشبختی محسوب می‌شوم.

برای داشتن چیزهایی که دارم؛

و نداشتن چیزهایی که ندارم.

البته ، غم ها و رنج هایی هست، آن گوشه ها، یا همین نزدیکی ها.

اما هنوز خوشبختی هست‌.

زور تسلیم و رضا 

و رشد می‌چربد انگار.

بعدتر میپرسم: یعنی باید به این حس ها و فکر ها توجه کنم؟

و آیا زندگی ارزش زیستن را دارد؟

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دم خروس یا قسم حضرت ابوالفضل ؟

استند آپ حدود ۱۰ دقیقه از سلاح های مادر ها و نحوه ی تنبیهشون میگه،

و بعد در انتها با یک شعر مدحیه از مادر که مضمونش مهر و محبت و اقتدار بجا و تربیت درست و مقام و جایگاه مادره :)

 

ماجرا اینه که اگر نیت داری شأن مادر رو نشون بدی

انگار که این مدل گفتگو در جهت قصدت نیست.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

فرهنگ

امروز مدارس روستا تو سالن ورزشی برنامه داشت،

سالن ورزشی روبروی مدرسه سمت دیگه ی جاده است

بچه ها رو راهی کردیم و رفتیم

مسئولین و مردم روستا هم بودن.

روبروی سن، گل مجلس ،سه ردیف اول ،صندلی فلزی چیده بودن 

و دو گوشه ی دیگه رو صندلی پلاستیکی ، جلو رو هم فرش انداخته بودن.

اول نشسته بودن بچه ها روی صندلی فلزی ها که یکی از شورای روستا که [مثلا] مدیریت برنامه رو داشت

گفت دختر ها برن سمت راست بشینن.

حالا سمت راست مامانا ردیف های جلو رو پر کرده بودند و قطعا بچه ها پشت سرشون نمی‌دیدند.

ازشون درخواست کردیم بلند شن ردیف های آخر رو پر کنند .

در کمال تعجب بلند نشدن!

به همدیگه اشاره می‌کردن و میگفتن اونا رو بلند کنید!

چند بار براشون توضیح دادم که بچه ها پشت سر شما ببیند نمیبینن، برای بچه های خودتون میخواید جابجا بشید،

همه با هم بلند شید هر کس دو سه ردیف همین که هست رو بره عقب.

ولی تکون نخوردن!

حیرت کرده بودم واقعا.

به خودم گفتن این همدل نبودن ، متحد نبودن و همراه نبودن بچه ها خیلی ریشه های عمیق‌تری داره.

همکارم گفت: چه انتظاری ما ازین بچه ها داریم؟

و فکر میکردم آیا ما میتونیم تو این بستر کاری بکنیم؟

چقدر اون چند ساعتی که بچه ها با ماهستن می‌تونه موثر باشه؟

 

و بعدتر فکر کردم، آیا من دارم به نشانه های کوچیک اگزجره نگاه میکنم یا واقعا آنقدر با اهمیت هست؟

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جوانه ای کوچک

در دلم شوقی کوچک،

اندازه ی یک جوانه ی تازه جان و تازه نفس روییده است.

نگاهش که میکنم

میبینم میل دارد به قد کشیدن

خودم را نمی‌بینم اما حدس میزنم چشمهایم دارد برق میزند

که :«تو می توانی!»

میتوانی پرچمی را بلند کنی.

 

به بچه ها گفتم 

:« من استرسی شدم!

به خودم میگم اگه دوره ثبت نامی نداشته باشه یعنی خوب کار نکردی!»

و گفتند:«تو تلاشت را کردی، کیفیت کار همین دورهمی هاست که مهم است و ...»

 

از خودم میپرسم چطور شد که این کیفیت به ثمر نشست؟

من چه کردم؟

احتمالا مال آن روزیست که با خودم اندیشیدم

برایم مهم است که در این نشست ها چیزی ورای معرفی رقم بخورد.

آدمها با کیفیتی خارج شوند. با دستی پر یا حداقل دریچه ای کوچک که گشوده شده‌‌‌‌...

 

و اکنون دیدم 

من میتوانم کیفیتی را رقم بزنم

و پرچمی را بلند کنم.

و در دلم جوانه ای کوچک شکفته است.

 

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان