دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

تنهایی

میتونی چی جالبه؟

اینکه در نهایت تنهاییم.

 

من دورم -الحمدلله- آدم امن و شنوا و حامی فراوونه.

تو این سالها توانایی حمایت گرفتن ازین افراد رو هم توسعه دادم.

اما بازم تنهایی هست.

منظورم اینه که چیز بدیه؟ اصلا تو این جملات ارزش گزاری نمیکنم این تنهایی رو.

فقط دارم میگم هست.

اما اینکه حالم با این تنهایی چطوره؟

خوبه:)

پذیرفتم که خواه ناخواه ما چیزهایی رو در تنهایی تجربه میکنیم.

میتونیم تلاش کنیم با دقیق ترین کلمات با آدمهای امنمون در میون بذاریم ،همدلی و شنوایی و پذیرش دریافت کنیم

ولی این تنهایی رو عوض نمیکنه.

اصلا انگار لازمه ی سلوک تجربه ی رنج در تنهاییه.

و حتی فکر میکنم غیر از رنج ، تجربه ی جشن هم در تنهایی معناهای عمیقی می‌تونه داشته باشه.

به شرط اینکه بپذیریم که اوکیه این تنهایی .

 

 

بعدا نوشت: 

حتی لو بتحب تنعزل،

انت محتاج لشخص تقله انک بتحب تنعزل...

 

حتا اگر بخوای تنها باشی،

نیاز داری که کسی باشه تا بهش بگی «دوست دارم تنها باشم...»

 

از: 

@divarnevesht_chanel

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

قدرت

این روزها به معنی قدرتمندی فکر میکنم.

با تجربه ای تازه.

تو میتونی خیلی شکننده، و در حال تجربه ی رنج باشی ،

حتی گاهی از شدت رنج حتی احساس کنی جسمت رو نمیتونی بیش ازین بکشی...

حتی نتونی خودتو تا زیر دوش حموم بکشی که خنک بشی

ولی همچنان قوی باشی.

یجورایی همین که تاب میاری یعنی قوی هستی.

و این خیلی شگفت انگیزه.

 

 

پ..ن: مدام یاد داستان شجاعت وزغ و دوستش میوفتم.

یه تجربه ی کاوش نو مثل همونه اما درمورد حس قدرت.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پیچ و تاب و نان داغ

امروز بعد از رساندن ز دلم یک صبحانه با نان تازه خواست.

مثل وقتهایی که با ساجده می‌رفتیم پیاده رویی و نان داغ میگرفتیم،برمیگشتم خانه کنار نان تازه، صبحانه ی خوشمزه و داغی تدارک می‌دیدم با علی می‌خوردیم.

با ماشین چند دور خیابان های موازی خانه را چرخیدم، نانوایی سنگکی نبود.

نقشه می‌گفت باید دراین خیابان یکی باشد.ولی نبود. جمع کرده بود.خیابان های پایین و پایینتر خانه را هم رفتم.

شلوغ ها را رد میکردم. آن نانوایی سر نبش فلان خیابان یادم آمد ولی پایم به رفتن نکشید.

از خانه دور شده بودم ، در ناامیدی کنار یک نانوایی بربری ایستادم و به بربری راضی شدم.

اما هنوز پخت نداشت.

میخواستم به خانه برگردم ولی هوس نان سنگک داغ غالب شد.

به عنوان آخرین شانس خیابان دیگری که مجتمع های مسکونی زیادی دارد را گفتم امتحان میکنم.

خیابانی با این همه ساختمان باید نانوایی های مختلفی داشته باشد.

و بالاخره دست یک مرد ریش سفید چند سنگک دیدم.

سه چهار نفر جلوتر از من ایستاده بودند.

سیستم گرفتن نان را بلد نبودم.

آخرین بار که نانوایی  رفته بودم دو صف زنانه و مردانه داشت و بدون توجه به نوبت رسیدن ،یکی به خانم ها و یکی به آقایون میداد.

اینجا اینطور نبود.

کارت ها به ترتیب بجای آدمها صف می‌کشیدند و به نوبت نان تحویل داده میشد.

به خانمی که مسئول اینکار بود نگاه کردم.بدون اینکه نگاه دقیقی به چهره ی آدمها بیاندازد میپرسید چند نان؟چه مدلی؟ رمز؟

و خیلی سریع سنگ ها را از نان جدا میکرد و از پنجره ی کناری تحویل میداد.

یا به همکار دیگرش آمار بربری میداد.

به مردهای نانوا نگاه کردم، حدس زدم باید خیلی گرمشان باشد، از ساعتها قبل باید شروع کرده باشند که روی میز ها و میخ ها نان انداخته و آویخته اند.

و فکر کردم ، یعنی صاحب این مغازه امروز چه خواسته ای دارد که من اینهمه پیچ و تاب بخورم و از آن همه نانوایی رد شوم تا روزی اینجا باشم.

یا کدام یک از کارکنان اینجا چه چیز طلب کردند؟

شاید هم اینجا روزی من بود؟

به کدام ذکر خمیر ورز دادند و نان را پهن کردند که قسمت ما شد ازین نان استخوان و خون بر تنمان بروید؟

انگار ما هر دو روزی هم بودیم.

و چه وقتها که روزیمان هزار پیچ و تاب میخورد تا مال خود ما شود...اما در نهایت انگار بلد است سرجایش بنشینند.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

شکر

همین که توی تمام دنیا ،

کسی هست که میتوانم بگویم «کجایی؟نیاز به شنیده شدن دارم، آمادگی شنیدن غر داری؟»

و به این فکر نکنم با خودش بگوید  در این زمان که درگیر چیز های جدی هستم ، چه حرف های احمقانه ی کوچکی داری برای زدن!

و فکر نکنم چه فکر هایی میکند؟

یا وقتی گریه ام بگیرد چطور نگاهم میکند؟

تا همین جا صد سال بارم سبک شده

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

یک روایت

تقریبا ساعت ۳:۳۰ رسیده بودیم مشهد.بلوار احمدآباد نوبت دکتر داشتیم.
من نماز نخونده بودم.رفتم دنبال جایی که بشه نمازخوند.یه مسجد بزرگ با فاصله ی کمی از ما بود سر نبش خیابون. یه مسجد دونبش که از هر دو طرف ورودی داشت به علاوه یه در بزرگ چوبی که سه کنج خیابون جاداده بودنش.
مسجد کاشی کاری های آبی فیروزه ای داشت و برق میزد .
ولی در چوبی بزرگ بسته بود.ورودی خواهران که از نبش بلوار بود هم بسته بود.روی تابلو شماره خادم بود و زیر نوشته بود رزرو مجالس.
چرخی تو خیابون زدم . عملا حیرون در حالی که تو گوشی دنبال مسجدی نمازخانه ای چیزی میگشتم دورخودم میچرخیدم،مردد بودم آیا میتونم به خادم زنگ بزنم؟ درخواست به‌جایی هست که در مسجد رو برام باز کن چون مسافرم و تا مسجد ها و نمازخانه های دیگه که اوناهم معلوم نیست باز باشن خیلی دورم و تا کارم تو این خیابون تموم بشه نمازم قضا شده؟
رفتم یه مجتمع که همکف مغازه بود و بقیه طبقات کلینیک پزشکی.از نگهبان پرسیدم:«اینحا جایی هست که بتونم نماز بخونم؟» گفت:« نه جایی که نیست مگه همین کنار کارتون بندازی.»از همکارش پرسید:«خانم فلانی ،اینجا برا نماز جایی هست؟» خانوم هم سری تکون داد و جواب منفی داد.
تشکر کردم و برگشتم راهرو رو طی کنم که برگردم. نگهبان دوباره همکارشو صدا زد که :« اصلا نماز چی هست؟»
اول دقیق نشنیدم ،انگار خانوم همکار هم همینطور.نگهبان تکرار کرد:« میگم اصلا نماز چی هست؟»
یکم که راه رفتم فکر کردم: برای کسی که تو جامعه ی ما زندگی می‌کنه قطعا این سوال به معنی «چیستی نماز» نیست.
پشت این سوال چه چیزهایی می‌تونه باشه؟ 
چیزی که میفهمم اینه که-حداقل بخشی از- جامعه ما داره از گذشته ی مذهبی خودش جدا میشه. شاید حتی میل به فراموشی این گذشته هم هست. انگار میگه : این گذشته ایه که به دلایلی تمایل دارم حتی از خاطر ببرم.
و احتمالا این دلایل می‌تونه خیلی تامل برانگیز و قابل توجه باشه.

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امید یا غفلت ؟

همینطور که قابلمه ی آش رشته را بغلم گرفته بودم.

عطر دو نان بربری تازه که روی قابلمه بود را به جان میکشیدم.

و در حالی که از خیابان رد میشدم فکر میکردم :

چقدر منظره ی  این دخترک، منظره ی «امیدواری» است.

و ما چقدر امیدواریم به زندگی...

وقتی کلید برمی‌داریم و امیدواریم به خانه برخواهیم گشت.

وقتی قبل رفتن ، شام شب را آماده میکنیم .

وقتی سفارش جدیدی از یک آنلاین شاپ ثبت میکنیم.

وقتی ساعت را کوک میکنیم برای فردا...

لیوان آبی را روی اپن میگذاریم تا بعد از خاموش کردن چراغ هال به اتاق خواب ببریم.

این زندگی، این زندگیِ پیش بینی ناشدنی، پراست از ردپای امید های کوچک.

گاهی قدر چند سال،گاهی قدر دمی.

و نمیدانم چقدر اینها امید است و چقدر تغافل؟

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان