و از ما همین کلمه ها باقی خواهد ماند.
به تقویم که نگاه میکنم میگه امروز بیست و چهار سالگیم کامل میشه.
اما این لحظه از خودم میپرسم برای خودت چی؟
کامله بیست و چهارسالگی؟
با نگاه جدیدی که با کامل شدن دارم.
کامل شدنی که به معنی بی نقصی و اوکی بودن همه چی نیست.
به معنی توان گذاشتن و رفتنه.
قدم تو بیست و چهار سالگی با غم و بغض و پریشون حالی بود.
قدم تو بیست و چهار سالگی با بودن کنار آدمهای دوست داشتنی زندگیم
آدمهایی که یه زمانی ،شاید وقتی خیلی کوچیک بودم مهر و محبت داشتن بهم اما مرور زمان دورمون کرده.
جشن بیست و چهار سالگی با آدمهای مختلفی بود،
دوستام، خانواده هام،
مثلا یادم میاد کیکی که مامان برای تولدم درست کرده بود و چقدر برام خوشمزه بود اینکه وقت و توان و انرژیشو گذاشته برای این کیک.
جشنی که خونه باباشون بود
سورپرایزی که با تاخیر خونه ی ف بود
شبی که جمع بودیم خونمون و علی با کیک اومد :)
اول بیست و چهار سالگی مزه ی خرمالوی نارس میداد شاید.
بیست و چهار سالگی رفتن و نرسیدن و باز رفتن و نرسیدن بود
تداعی اون شعره که میگه:
« صد بار اگر افتادم، از پا ننشستم»
و شاید دارم برای اولین بار میبینم من چقدر میتونم چیزی رو همش بخوام و همش براش برم جلو
همش نتونم متعهد بمونم وباز از نو شروع کنم رفتن رو
این جنس ایستادگی رو دوست دارم
بیست و چهار سالگی تجربه ی دیدن بچه ها از لنز جدید
از لنز اینکه دارن به من با سختی هاشون با نیومدن هاشون یاد میدن
از صبر، از فرصت ،از تلاش ، از همراهی ....
بیست و چهار سالگی تمرین در مسیر بودن بود ، هی تذکر اینکه تو مسیری ها...
و میبینم چقدر امروز مشفق ترم از صالحه ی اول بیست و چهار سالگی:)
دفترمو دارم ورق میزنم و میبینم چه چیزایی میخواستم وهنوز میخوام.
میپرسم صالحه چی باعث میشه نرسی به اونی که میخوای؟
پیشرفتی کردی؟توهمون نقطه ای؟
دیگه چه کاری میتونی بکنی براش؟
و باید بهش فکر کنم
بیست و چهار سالگی سال سفر هم بود، سفر تنهایی،تو برف و تعطیلی زمستون ، سفر دوتایی...
سال غر زدن و قلب شکستن
سال قدم برداشتن برای سالم تر زندگی کردن ،آگاه تر بودن،
روون تر بودن
بی مسئولیتی و بی تعهدی
مقایسه و سرزنش
تجربه های فوق العاده ی کار از مدیریت ثبت نام کلاس ها تا دوره های تسهیلگری برای بچه ها و بزرگترها
بینش های جدید تو دنیا ی ارتباط با خود
و برام قدر داره:
آدمهای زندکیم
این صالحه ای که با همه ی کاستی هاش، بازم خسته نشده از خواستن.دمت گرم صالحه :)
آفرین که پله پله میری آفرین که هی از نو شروع میکنی رسیدین رو!
علی، که نقطه امنه، بال پروازه، امیده، صبوره و پر تلاش، و بدون اینکه مستقیم چیزی بگه با مدل بودنش زندگی کردنو الهام میگیرم ازش.
ساجده که بی منت و خالصانه و همدلانه و همراهانه بوده همیشه، اونجا که تو برزخ تصمیم بودم هام داده سمت نور،اونجا که تو فشار و بغض بودم کشیده منو تو امنیت و آرامش.
بابا ،که «ریشه هر خیر در وجودم رو تو پدرم جستجو میکنم»
مامان، که مهره و فرصت چالش کشیدن عمیق ترین لایه های وجودم.
امیرعلی ، که وقتی که غرق لحظه های زندگیم،فراغت رو یادم میاره و قلبم رو لمس میکنه.
زینب ، که همیشه وسط شلوغیا حواسش به جزئیات هست.و شکوفه میکاره.
خانواده علی که پذیرفتن صالحه رو همین که هست:)
میم سادات،که هر خیر تو زندگیم رو رد پاش رو میبینم.
فاطمه م ، که همه ی این سالها با همه ی بالا پایینا و تفاوتامون حمایتگر بوده.
زهرا و فاطمه و ملی و فاطمه که بودنشون برام لحظه های قشنگی رو ساخته و معاشرت باهاشون دنیا رو قشنگتر کرده.
زهرا که با بودنش چراغ قوه میندازه و الهام بخشه انسان بودنو،
فرزانه که بهم بال داده و هلم داده
سارا که ازش کلی چیز یاد گرفتم تو دنیای اخلاق و ارزش و ایستادن
جمع موسسه که دلم مثل جمع خونه گرمه بهشون.
و شکر:)
خیلی شکر...
و چی میخوام برای بیست و پنج سالگی؟
میخوام تمرین کنم باشیدن رو :)
قدم برداشتن رو ، و مسئولیت برداشتن ورای خودم...برای آدمها💚
کم بدبختی دارم
باید ناز دخترو بکشم که چراااا من تصووور کردم منو نشمردی تو کلاس🤕
خب تو تصور کردی
مسئولیت تصورتو که بپذیر دیگه!
اشک هایم میچکد
چند تکه البالوی شور برایت میگذارم
و فکر میکنم
کاش خرما داشتیم تا کامت را شیرین کنم
میپرسم :
کجا « شیرینی فراق کم از شور از وصل نیست؟»
اشک هایم را پاک میکنم
نمیدانم،
شاید فراق، ما را عاشق تر بسازد...
جلسه های فلسفه ورزیمون یکجوری دلچسبه برام که اونشب میخواستم برم مشهد و نگران بودم جلسه تموم نشه و من از وسط پاشم
و دیشب با وجود ترکیدگی خونه و ترافیک کارا بدو بدو از ارایشگاه خودمو به جلسه برسونم.
مخصوصا که بحث حول محور دغدغه ی پررنگ شده ی این روزهام میچرخه
«کیستی»
و جالبه که انگار همه متبلا به این مسئله هستن!
و شما نمیدانید چه لذتیست که با ادمهایی که هم-سوال شماهستند فکر کنید!
اخر جلسه گفتم
اموختم اینه که :
من هستم؛ هر آنچه که هستم و هر آنچه که نیستم...
شب تو راه که می اومدم
(از سلسه مکاشفات حین رانندگی در تنهایی)
بیشتر که فکر کردم دیدم:
من هستم، هر آنچه که هستم و همانگونه که نیستم
هرآنچه میتوانم باشم و همانگونه که نمیخواهم باشم.
و این رو یک پازل میدونم که تکه تکه کامل میشه
شایدم یه تکه پیدا بشه که بهم نشون بده تا الان هرچی چیدم یجور دیگه بوده!
اونروز از خودم پرسیدم صالحه چرا اینکار؟
و گفتم
چون بهم حس زنده بودن میده.
لحظه های که با بچه ها میگذرونم تماما دراون لحظه حاضرم و هستم.