پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵
هنوز رد بمب و درد و روی دیوارا بود...یکم بو میکشدی بوی خون هم میومد!!افتاب گرم میتابید تا نجاست خراب ها رو پاک کنه حتما!!آجراش ریخته بودرفتم زیر سایه روی سکو نشستم و رصد کردم مردمی که هر کدوم ساک غماشونو تو حرم میکشدنسامرا...حرم جد پدر..هادی علیه السلام...افتاب و چادرم که خاکی شدکنارم نشستاونم پاهاشو اویزون کرددلم میخاست بغلش کنمسرشو بذاره رو سینم منم دستم بره لا به لای موهای مجعدشمه یار...یار من..یار من نبود اما..حتی دورتر از اون که بتونم ببوسمشبراش از امیرعلی گفتم...اونم برام از امیرش گفت..افتابو دوست داشت....از اخرش هم رفت زیر همون افتاب من موندم و جای خالیش روی پاممن موندم و حسرت دستایی ک بره لای موهاشمن موندم تو سایهبا درد اون دوتا سمعک توی گوششمه یار رو لغت نامه اشتباه معنی کرده!!مهیار یار من نیست !!!فقط من موندم و اشکاممن موندمو بغضم و دلتنگیمه یار رفتمنم میریم زیر افتابافتاب دوست داشت...خدا مه یارمو حفظ کنیار من رو حفظش کنه...