شنبه ۱۴ اسفند ۹۵
کاش میشد
مثل "پسته خانوم" که یک شیشه ی کوچولو می اندازد توی گردنش
و هر وقت دلش گرفت عطر هل بو میکشد؛
من هم یک شیشه بیندازم گردنم!!
و از لحظه هایی که توی شیشه جمعشان کردم بو بکشم!
همین اخر شب که توی ماشین بلند بلند زدی زیر خنده؛
شیشه ام را درآورم و یه عالمه از بلند خنده ات جمع کنم.
یا وقتی که می گفتی:"خلِ دیوونه"
زود صدایت را هل میدادم توی شیشه
و نگه دارم برای روز های مبادا
که دیوانه بازی و گیج بازی درآوردم ، داشته باشم!
اصلا کاش میشد
وقتی نگاهم میکردی و دستت را روی موهایم میکشیدی و میخندیدی
این تابلوی قشنگ را میزدم زیر بغلم و برای خودم نگه میداشتم!!!
دارم فکر میکنم
به روز های خرابی که نیستی...
به لحظه هایی که دلتنگت خواهم شد
به روز هایی که نه تابلوی نقاشی هست
نه شیشه ی کوچولویی توی گردنم
و نه تو...!
صالحه.ن
پ.ن:دلتنگ نوشت