شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
رفته بودم ارشیوم.
رسیدم به پستی ک قبل سفر کربلا نوشتم و خدافظی از خانواده...
اینک از صدای اکسیژن تو لوله نوشتم...
هنوزم باورم نمیشه عمم نیست.
پریشب مهدی رو دیدم؛ دلم گرف ازینکه مث قبل شیطنت نمیکنه.
نگم دیگه علی چقدر دلگرفتس این روزا
اونشب خواب میدیم براش گل گرفتم .
دیگه فامیلو دوس ندارم.
دلم تنگ شده برا مسافرت که شیش تا ماشین پشت هم قطار شیم.
برا خندیدنا و بازیای جمعیمون
برا مشاعره هامون
برا عمم،ک کوچه ی مشیری رو عاشق بود
برا علی ک خیلی وقته نیومده خونمون
برا وقتایی ک شب میرفتم خونه عمه کوچیکم.
شبایی ک تا صبح با جانا فیلم میدیم و میخندیدیم...
برا ساجده حتی!
پ.ن:چرا نمیتونم دستامو حلقه کنم دور همه چیزا و کسایی ک دلتنگشونم؟