امروز،
فقط بهونه اس که از تو بنویسم
تا وقتی دورم از آغوشت
از لا به لای این نوشته ها اسمتو دربیارم و سرمه ی چشمام بکنم
همه میدونن که من چقدر عاشقم تورو...❤
که جای خالی نبودنا رو با بغلت پر میکنی
با اینکه موهات یهو سفید شدن هم قد هیجده سالگی من میشی
و با حوصله کل کل میکنی باهام...
بابا!
درسته که یوقتایی از بغلت میام بیرون
اما یادم نمیره وقتی پر بغض بودم و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم
دستتو پیچک کردی دور شونه ام،همون وقتا که من لبریز بودم از دستایی ک حلقه دار میشن دور گردنم..
دستات...
آخ از دستات که میدونه کی صورتمو نوازش کنه;
کی به شوخی بشینه پشت گردنم.
وقتی از اولین باری ک تو بیمارستان منو دیدی تعریف میکنی،
وقتی بوسه میشی روی پیشونیم،
وقتی به مسخره بازیام میخندی،
وقتی منو میخندونی،
وقتی حتا وسط مهمونی حواست هست
سر منو که پایین پات نشستم بغل بگیری و
همینطور که حرفای مردونه میزنی نوازشم کنی
من چاره ای ندارم جز اینکه حل بشم تو بودنت
من این ناچاری به دچارت شدن رو دوست دارم❤
-وهمه میدونیم،دچار یعنی عاشق😊-
هنوز یادداشتت روی آینه ی اتاقم هست،
بابا،
مدتها میگذره اما الان که بهار دلبرونه داره میاد
الان که صبح و شب بارون میزنه
چقدر حس میکنم "بهارم و بارون..."
چقدر حس میکنم عاشقم
و چقدر
چقدر
چقدر دوست دارم😍