يكشنبه ۲۳ تیر ۹۸
به بغض نشستم
برا شدت ناتوانیم،
به بغض نشستم ازاینکه نمیتونم داد بزنم
آهای مردم!!همو دوست داشته باشید
آهای اونایی که میگفتید دوستمون دارید،مارو نشکنید!
و حالا به اشک رسیدم
از اینکه همیشه اونایی ک
بیشتر دوستمون داشتن،
بیشتر بهمون ضربه زدن،
بیشتر خردمون کردن،
کسایی که قرار بود بخشی از خوشبختیمون باشن
ناخوشی روبیشتر از همه چشوندن بهمون!
اشکام می ریزه
از ایــــن همــه ناتوان بودنم.
کاش وقتی نمیتونم دردی کم کنم از دردای عزیزام
میشد به سینه فشارشون بدم تا همه ی دردشون به تنم بشینه...
فک میکنم
ما نمیتونیم درد و جدا کنیم
ولی خوشبختی کمترین سهممونه،ـ
دعا نمیکنم دردی نباشه
که اونوقت که دردی هست معنایی پیدا میشهـ
دعا میکنم رشد کنیم با دردمون که این ارزش بخشه.
خدایا،
امشب و این لحظه،
که از خنده به بغض رفتم و به اشک صعود کردم
برای عزیزانم،
خوشبختی رو طلب میکنم
که به سختی هیچ دردی ترک برنداره
بلکه محکم تر بشه.