چقدر عجیبه زندگی...
اونقدر عجیب ک میشه تو این یه جمله...
تو همین واژه ی "عجیب" فرو رفت تا سینه _که نفسش بند میاد_
تا گلو_که بغض میکنه_
تا چشم_که به اشک میشینه_
مرگ اینجاست.
تو همین نقطه.
اونقدر امیخته اس به زندگی ک نمیفهمیم کجا مردیم و کجا زنده ایم.
مثل غم ک ب خوشی تنیده شده.
ب این فکر میکنم
کسی ک زنده میکنه و میکشه
صبوری هم میده.
ب این فکر میکنم تنها کسی ک میمونه همونه ک زنده کرده و کشته.
و بعدتر
فرو میرم تو ایه ی "فبای الا ربکما تکذبان"
تو عمقِ ربکما....انگار همین یه کلمه داره میگه:
بابا اون خدای "شماست"!
بی انصاف نباشید؛منکرش نشید خدایی ک برای شماست رو...
این دلگرمی داره
خدایی ک میشه اخرش صفت ملکی اورد حتما مهربونه.
خدای مهربون حواسش ب ما هست.
ب داغی ک مرگ میشونه رو دل.
پ.ن:دوستم امروز میگف:حس میکنم همچی قاطی شده
حالمون خوب نیس هیچی سرجاش نیست...التماس دعا🌱