چند روز پیش بابای دوستم تصادف کرد.
بنده خدا تو ICU سطح هشیاری کم و خونریزی مغز و...
ما همه دلنگرون و دست به دعا.
امروز رفتم دنبال دوستم که یکم بچرخیم حالش بهتر بشه.
از دیلی مارکت رفتم براش یکم خوردنی بگیرم،
گوشیش زنگ خورد.
خواهرش گفت بابا چشاشو باز کرده...
از خوشحالی عکس تو چشاش جمع شد.بغلش کردم و خداروشکر کردیم.
فروشنده که آقای ۲۷_۲۸ ساله ای میخورد،گفت همیشه خبرهای خوش باشه:)
اینکه تو فروشگاه ما این خبر رسید به فال نیک میگیریم.
[نه مثل لفظ بازیه فروشنده ها.با صداقت و مهربونه تموم]
خریدمو ک حساب کردم میخواستیم بریم،
با دوتا آبمیوه اومد گفت سهم کوچیک ما:)))
قلبم ذوب شد از مهربونیش.
خداروشکر که هنوز آدمای مهربونم هستن.
همینقدر صادق ... همینقدر ساده...
خدا برکت بده بهش.
فکر میکنم:
همینقدر کوچیک میشه خوشی آدما رو بزرگ کرد،
حال آدما رو خوب کرد...
و حالا من مدیونم،
که این زنجیره رو نشکنم.
و یه جایی مهربون باشم با یکی ک شاید یادش رفته باشه آدما مهربونن هنوز❤️
پ.ن: مرسی که برای شفای همه، مخصوصا مریض ما دعا میکنید.