جمعه ۱۱ اسفند ۹۶
نشستم شعر گفتم چای خوردم شاملو خواندم...
تا حالا نمیدونستم
مسیری ک من میرم
چقدر روی خوب کردن حال بابام تاثیر داره...
ک دلش ضعف بره برا یه کار کوچولوی خوب.
بیاید سعی کنیم تو هر نقشی ک هستیم
بهتر باشیم
و دست از تلاش برای بهتر شدن نکشیم... .
دلم یک دوست می خواهد
که گاهی که دلم تنگ است
بگوید خانه را ول کن
بگو من کی کجا باشم…
تا حالا فکر کردید عشق چه رنگیه...
شاید سرخ و مات مث رنگ روی ناخونم.
یا شیری ، رنگ کارت عروسی کسی ک دوسش دارید...
سبز مث دست بندی ک براش خریدم.
یا سفید مثل گلای مریمی ک زیر بارون باهاش قدم زدم.
عشق چه رنگی میتونه باشه؟چه چیزی تموم این سه حرفی رو تو خودش جا میده؟