چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
معماری میشناختم که شاعر بودواژه واژه دیوار خیال را میبرد بالا...ایوان خانه اش حتما گنجشک داشت و عصر ها چای گرم...حیاط خانه اش حوضی گرد داشتو هی شعر سر میرفت از حوصله اشهی میریخت توی حیاط...ماه میهمان بود هرشب و حیاط سیب داشت و انار...شاعری را میشناختم که معماری میکرد...از پله های بهار بالا میرفت و ویلا میساختو کلمات را برج میکرد...شاعری معمار بودو همیشه ابری بالای سرش در حرکت...وهمیشه بارانی زیر شاخه های بیدش داشت...امان از شاعری که معمار باشد!!!امان!!!صالحه.نپ.ن:حس خوبیست ک شاعری معمار باشد...اینکه شعر هایش را برج کند؛ویلا کند و مردم در شعر هایش زندگی کنند:)