پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴
آن وقت که می رفتی...
هرگز فکر نمیکردم کاسه ی آبی که پشت سرت خالی شد
انقدر خجالت زده شود از نبودنت...!
آن وقت که می رفتی...
هرگز فکر نمیکردم انقدر تکرار غریبی میشوم برای جاده:
من...تو...وانتظار...!
آن وقت که می رفتی...من منتظر بودم و تو مسافر...
من درخت بودم و تو پرنده...
در قلبم خانه کردی و بعد...
کوچی دردناک!
گفتی: زمستان است!
گفتم :بهار میشوم به یمن حضورت...
گفتی :سرد است!گفتم:آغوش می شوم برای حضورت...
ولی تو رفتی...
تو رفتی و حضورت را هم بردی!
و هیچکس نفهمید که چرا این درخت پیر سالهاست در زمستان مانده...؟!
-اگر می ماند...
بهار میشدم وسبز تر از هزار رنگ رنگین کمان عشق...!
درخت اینها را گفت و جان سپرد به پرستوی کوچکی که در حال کوچ بود...
و باز هم هیچکس جز من ندانست
که این پرستو،
تخم همان کبوتریست که سالیان دور، دل از درخت برده بود!