سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
این بی خدا حافظی ترین رفتن بود برای توآنکاه که در پیچ خیابان گم میشدینگاهت میکردمدانستی؟اینبارنه دویدمنه گریه کرده...تنهاکتاب شعرم را در آغوش گرفتم...نمی دانم یاد تو هست یانه؟سادگی شعر های خنده دارمان...بودنت در گذشته های دورواین شباهت عجیب....بزرگتر ها که معنی اینها را نمیفهمند...گریه میکردمرسوا میشدم!میگویم...نکند تو هم بزرگ شدی؟؟کاش قبل رفتنتاز دور ها برایم فریاد میزدی...ما که رسوای این کوچه شده بودیم!کاش مرا به خدا سپرده بودی...من بلد نیستممراقب خودم باشم...فکر میکنم این بی خداحافظی ترین رفتنت بود...ومن مثل همیشه خواب بودمو من...مثل همیشه دیر رسیدم...نمیدانم گذارت به حوالی شاعرانه هایم میخورد یا نه؟!ولی ای دوست...اگر آمدی...یادم بیاور.....ودست کمتو شعر هایم را بفهم...از دور ترین ناحیه ی مجازی میبوسمت...خدا حافظت...!!