چهارشنبه ۱۱ فروردين ۹۵
تقدیم به مادرانی که شاید از یاد رفته اندلای در که باز شدتمام وجودش چشم شد و خیره شد به در،که شاید...شاید اینبار او بیاید!زن جوان در حالی که سبدی گل در دست داشتنزدیک پیرزنی آمدوبا لبخند پیشانی او را بوسید...به دنبال آنان نگاه پر حسرت خیلی ها پر میکشید...ومن مروارید اشک را در چشم خیلی ها میدیدممثل "شهرزاد"...پیرزنی دوست داشتنی که همه عاشقش بودندواینبار نیز قصه گوی مهربان ،به دور از هیاهوی بیرون در خلوتش،به قطره های لجوج اشکی که در چشمان سبز و نافذش حلقه بسته بودنداجازه ی بارش داد!مثل اینکه اینبار دلش بدجوری شکسته بود...چادر گل گلی سفیدش را سر کرد و روی سجاده اش که همیشه عطر یاس میدادسجده کرد...و در پیشگاه پروردگارش گریست...میشنیدم چه مظلومانه درد و دل میکند و از خدا طلب میکند تنها یکبار دیگر او را ببیند...!گریه هایش از سوز دل بود و چقدر درد داشت این پیرزن مهربان...هفته ها گذشته بود وشهرزاد هنوز چشم به راه بود...ولی اینبار انتظارش بوی آرامش میداد...دیگر نه بغض میکردنه گریه...جمعه ی این هفته صورتش مهربان تر از همیشه بود!اینبار...لای در که باز شدجوانی بلند قامت و چهارشانه با چشم هایی سبز و نافذ داخل شد...!و بعد از هزار و یک شب انتظارشهرزاد قصه گو...آرام در آغوش خدا جان داد!صالحه.ن