شنبه ۱۲ تیر ۹۵
من هنوز هم دلم تاپ تاپ میکند برم روی پشت بام بنشینم...اگر از ترس دعوا های بعدش نبودم پاهایم را از آن بالا آویزان میکردم و خیره ی مردم شهر میشدم...اصلا هم مهم نیست که رسوای کوچه میشدم...تا حالا هم زیاد کوتاه امده ام برای مردم؛هنوز حسرت جفت پا پریدن توی آن گودال پر آب وسط شهر روی دلم مانده...یعنی شما دلتان برای زنگ دوچرخه های قدیمی در کوچه ها تنگ نشده؟بیایید کمی از لاک مجازیمان بیرون بیاییمکمی خوش بگذرانیم...بخاطر دلمان...بخاطر خودمان...آخ که چقدر میخواهم تا کمر از شیشه ماشین بیرون بیایم و جیغ بزنم در تونل ها....بیایید اینبار نگذاریم حسرت روی دلمان قلمبه شودپدر ها و پدر بزرگهایمان اینهمه حسرت خوردند بس نیست؟؟بیایید لاقل ما زندگی کنیمعشق بورزیم... لبخند بزنیم...بیایید کمی خاطره های خوب جمع کنیمخاطره های عجیب...مثل خالی کردن حوض پر از خاک گوشه ی حیاط...مثل آب بازی...مثل عکس های قدیمی...از آن ها که همه لباس های عجیب داریم و بعد ها کلی به قیافه هامان میخندیمشما را به خدابیایید کمی خوش بگذرانیم...بیایید کمی زندگی کنیم...شما را به خدا...برای حال خوبتان تلاش کنید....!!صالحه.نپ.ن:من بالاخره میرم ی روزی از پشت بوم پاهامو آویزون میکنم...بالاخره این کارو میکنم...بی خیال دعوا های بعدش:))