شنبه ۱۶ مرداد ۹۵
در من ؛ غده ای سرطانی هر روز بزرگ و بزرگ تر میشودو من انگار هیچوقت قصد برداشتن ان را ندارمدرست زیر گلویم...و چشم هایم هیچوقت درکی از اشک نخواهند داشتو میدانمروزی انقدر بزرگ میشودکه تمام بدنم را فرا میگردو مرا خواهد کشت...و مرا خواهد کشت...صالحه.نخودم نوشت:غمگین تر از اینکه لب ها خنده را فراموش کنند؛داستان تلخ چشمان من است که گریستن را ازیاد برده:)