چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
ریحانه کوچولو...چقدر شیرین شده بود با اون موهایی که از پشت بسه بودبغلش کردم و اونمانگشتای کوچولوی تپلشو کشید روی نقاشیتک چشم گریونی که روی در کمدم وصلش کرده بودو دختری که سرشو گذاشته بود روی پاش و موهاش دورش ریخته بود- نی نیای جانمفدای اون نی نی نی نی گفتناتیه روزی که بزرگ بشه من یادم میاد تویه بغض نوشتم ازش نوشتمو بهش نشون میدمبعدشم که حوصلش سر رفت و داشت میرفت بیرون از اتاقملحافمو بردارم و بهش پتوی سبزمو نشون بدمتا چشاش برق بزنه و بیاد "بَدو" "بدو" کنه:))دست بکشه رو نرمیشو لبخندش باز شهادمک های روشو نشون بده بگه نی نیماشاالله شیرین کوچولوی من