شنبه ۱۳ شهریور ۹۵
عاشقانه ها...
راستش حالا ک فکر میکنممیبینم اصلا این سفر ربطی ب من نداشت...کار چشام بود ک بالا گرفته بودم و زل زده بود به مرد روبرومبالا بود اشک جمع شده بود تو چشام...نریخت نه؟!؟چرا تو ماشین ریخت وقتی مامان گفت پهلوی شکسته...وقتی صف دعا ها را رسد ریخت!!قبل اومدنم ریخت..راستش حالا که فکر میکنم این سفر اصلا به من ربطی نداشتکار همون بود که موهاش میخورد به ضریح...کار همون که ساقی شد جمع روفقط...این وسط من بدم...که دارم ذوب میشم تو هرم حرمش...صالحه.ننجف اشرف_ساعت۱۴:۳۴(گمونم ب وقت عراق)