پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
دوس دارم از یکشنبه شروع کنمیکشنبه میشهههه...20 شهریورنه 21 شهریور...مولودی داشتیماونوخ من تو دنیای مجازی گشت میزنممهمونا اومدن حالا من تاااااازههههدارم حاضر میشمهیشی دیگه لباس پوشیدم و احوال پرسی و اینامامان میگه یکی اس داده بود دعوتش کردممیگم کی؟؟میگه نمیدونم از دوستات بودحالا شماره رو نگا میکنم نمیشناسم!!!بپرسم کیه بده!!میگه دعوتم کردی نمیدونی کیم؟؟؟خلاصه تو خماریش موندمزنگیدم به رشیددعوتش کردمبعد از اونم رفتم بالا پشت بوم رو پله ها به مبین زنگیدمبش میگم میدونیییرفتم کربلا الان برگشتمخلاصه برنامه شو با عمش بهم زد تا بیاد پیش مناز پله اومدم پایین دیدم فاطمه اومدهنشستیم تو اتاقو حرف و اینارشید و مبینم اومدن...فاطی موهامو برام از دو طرف بافعینک بیضی رشیدم زده بودمخنگ شده بودمکلا قیافه ی خنگم رو دوس دارمخدا کنه عکسا رو برام برفستهعقلم نکشید بگم ایمیل کنباید بهش پی ام بدم بگم حتمنچقدر اینا فوش کشی کردنچقدر من خجالت کشیدمحالا داشتم با لنگ و لقد یکیشونو میزدمیدفه دیدم اسیه(دختر عابیدن)داره نیگام میکنهدهنش باز مونده بودمنم یه لبخند احمقانه زدم خودمو جمع کردمدوسه بارم در حال فوش دادن کسی از جلو اتاقم رد شدکلا شرف مرف رف کف پامخدا این دوستای بد دهن خنگ پایه رو از من نگیرهفاطی زود تر رفبچه ها تا اخر شب موندناز اخر مهمونا دارن میرننصیب اومده در اتاقمو باز کرده میگهدیووث!! اینا واسه تو اومدن مثلن پاشو بیا خدافظیینی مردمااااااخر شبم رشید و مبین چن تا کتابامو بردنتوفیق اجباری که بازم ببینیم هموباید یه بعد از ظهر تا عصر قرار بذاریمتو فکرم ببرمشون تو حیاز رو تختاان شا اللهرشید ارمیا و قیدارو بردمبین یک و دو ی امیرعلیاون شب خاب میدیدمبابا بردم کتاب خونه یه عالمه کتاب خریدمدوتا رمان چن تا شعریکی از رمانا بیوتن بودارمیاتو نجف ارمیا رو دیدمیه مرد با ریشا و موهای بلند مشکی و مجعدبا یه شال سبز شلوار سفیدیه عبای نازک مشکیپیراهنش یادم نمیاد الانولی صورت سفید و پر ریشش منو یاد ارمی انداختفقط تفاوتشون در مرتب بودن این مرد بودچقدر حرف زدم...پوووف