جمعه ۹ مهر ۹۵
شده بودم ماهیی که افتاده بیرون از اب...بی نفس...لاجون ..شده بودم مرز باریک سکته!!خود اون مرز...که یه طرف مرگ بود و یه طرفم زندگی!!سر روی شونه های خودم توی اینه گذاشتم و هق زدم…"جز به خودت تکیه نکن"به خودم تکیه کردم و هق زدمماهیی دور افتاده از ابی شده بودمکه دهنم پی در پی باز میشد بگه...ولی هیچ کس نبود که بشنوه!!بیچاره من!!دلم برا بیچارگیم میسوزهکه صبح که بیدار شدم فکر کردم باهاشتو رباط قرار دارم و فکر کردم که بهش بگمدلم به حال خودم میسوزهکه اونقدر درمونده شده بودم که یاد رفته بود"عین-صاد" اونقدر دوره که هیچ قراری نزدیکش نمیکنه...اینکه هی"وجعلنا" بخونم و.برم سر ایمیلم...اخ...اخ...دل بیچاره ی من!!ماهی بی نفس لاجون مندووم بیار...میگذره این شب...""بچه ی خسه مونده چیزی به شب نموندهغصه نخور دیوونه کی دیده که شب بمونه؟""