پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵
راستی چرا انقدر دعاهای خیر مادر کم شده است؟بپدر چرا امروز قبل از رفتن نگفت «مواظب باش موقع اشپزی نسوزی»ان شب خواب پرتقال خونی میدیم...کی به بغض ها اجازه داد است رسوب کنند؟؟چرا اینقدر اشکم نمی اید؟پلک چپم میپرید...دیشب ناگهان وسط خنده و شوخی دماغم خونی شد...هوای ابری این شهر...دستانم میلرزندمادر پرسید چرا رنگت پریده؟میگویم سردهمیگوید شبیه مرده ها شدی...تقصیر خودم بود...تقصیر خودم استراستش..بعضی چیزها با اشک پاک نمیشوند ...باید خون داد شاید؟!لطفا مرا ببخشقول میدهم هرگز خودم را نبخشم...صالحه.نصرفا بغض نوشت بود و هیچ گونه ارزش دیگری ندارد!