من خبر نداشتم میخام برم راهپیمایی میخاستیم بریم اردو مث اینکه افتاده هفته اینده با بابا دارم میرم میگه خو چرا امروز گذاشتن؟؟؟ میگم چمدونم لابد وقت دیگه گیرشون نیومده بعد از ماشین پیاده شدم دیدم فاطمه و دوست دیگم جیغ میزنن صالییی میریم راهپیمایی بابا میگه بیا!!انقلابی شدی!! وسطاش به فاطمه میگم پاشو بریم خونه شما من بخابم(خونشون نزدیک بود) توفق اجباری بود ولی انقدر خوش گذشت که حد و مرز نداره عالی بود
ینی اگه بفهمی چ کارا ک نکردیم با دوستام به عمق اهل دل بودنم پی میبری
عاره موافقم با اون دوستم ک رفته بودیم وزنه بخره...با اون بودیم ینی نمیدونی چ اتفاقاتی ک نیوفتاد!!!
مچکر این دفعه اولین باری بود ک خوب بود بنظرم!!! بقیه وختا بین جمعیت نفس کم میارم
نمیشه ک... ایندفعه... این ما بودیم... جلومون بچه های سپاه (ینی سر سر جمعیت ما بودیم) بعد انقدر خندیدیم و خل بازی دراوردیم ک دیگه رسما شهید شدیم!! لبوووو ای جوون