شنبه ۱۴ اسفند ۹۵
یک روزوقتی که بیست و چند سالم شد
وقتی که دیگر گوش هایم سمعکی شد
سمعکم را خاموش میکنم
می نشینم روی کاناپه ی قهوه ای خانه
به حاشیه لباس تو نگاه میکنم
توی دلم شعر میخوانم و لبخند میزنم
و تو به گمان که چقدر خوشبتم!!
و تو...که از همیشه راضی تری!!
یک روز وقتی که هنوز جوانم
وقتی که هنوز گونه هایم اب نرفته
وقتی که موهایم هنوز ابریشمی ست
بالاخره دعاهایت را مستجاب میکنم!
فریاد که زدی
دست در گردنم که انداختی
ارام لبخند میزنم
و یک پاکت از کتاب خانه ام در می اورم؛
جلویت میگذارم به جاده میزنم و گم میشوم
و روی تخته سنگی می نشینم
سمعکم را خاموش میکنم
عینکم را بر میدارم
قرص های پیرزن خسته ی درونم را میدهنم
بعد چشم هایم را میبندم...
هیچ صدایی را نمی شنوم
هیچ کس را نمی بینم
فقط می خوابم...
می خوابم....
می خوابم...
صالحه.ن