شنبه ۲۱ مرداد ۹۶
بچه تر از حالا که بودم
منتظر یک جفت گوش بیکار می نشستم که هی برایش حرف بزنم!
آسمان ریسمان می بافتم و کلمات هم-آهنگ را کنار هم میچیدم!
کم کم شعر خواندن و نوشتن شد جزء جدا نشدنی من
و هنوز هم منتظر یک جفت گوش بیکارم
که هی برایش از این و آن شعر بخوانم و حرف بزنم!
گه گاه که دلم می گرفت ؛
قلم و کاغذ بر میداشتم
و با تمام حرف هایی که گیر کرده بود بیخ گلویم کاغذ را سیاه میکردم
سر خوش که میشدم
بلند بلند شعر می خواندم
و خب!
راستش را که بخواهید..
همه حال و حوصله ی پرحرفی های این دخترک را ندارند!
وبلاگ که زدم ؛
لباس کافه چی به تن کردم و هر عصر؛
هر صبح؛
هر وقت که میشد سر از اینجا در می آوردم !
حالا...
لباس کافه چی را از تنم بیرون کردم
و همچنان عاشق شعر خواندن و نوشتن و پر حرفیم:)
هنوز همانم...
فقط؛
از این به بعد
یک دیوانه می نویسد!
پ.ن:خیلی وقته که تو فکر تغییر اسم وب بودم و امروز عملی شد؛
پ.ن2:مدتهاست شک دارم به شعر بودن نوشته هام!دلیل اصلی تغییر اسم وب اینه:)