دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

چقدر عمیق و دردآور است!




در نیمه باز مانده بود و سوز می آمد .
مادرش بلند گریه میکرد ؛
پدرش پیشانی به عصا تکیه زده بود و آه میکشد .
و خوشبحال برادرم که هنوز نمی فهمید...
"مرده است"چقدر عمیق و دردآور است!



صاد.ن
۰ موافق ۰ مخالف
:(((((((
میشه گفت یه داستان مینی مالیستیه...
یه داستان مینی مالِ غمگین!

مینیمالیست نمیدونستم چیه... رفتم خوندم دربارش ممنون از این ک اشنا کردی منو

قابلی نداشت ؛)

می بوسمت

چه پر درد
چه غمناک....

:((

:(

خوش بهـ حآل کوچیکــ تر هآ کهـ خیلی چیز هآ رو نمی فهمند...

واقعا

سلام خوشحال میشم به وبلاگم تشریف بیارین ...لینکشو گذاشتم تو وبلاگم

چشم:|

خیلی عمیق و دردآوره

:((

صالی کاش آن بودی. دلم خواست حرف بزنیم باهم

تا نیم ساعت یه ساعت پیشش ان بودم دیدم هیشکی نیس رفتم! کاش زودتر میومدی!

...
شیش هف ساله ک بودم ، دایی مامانم از تهران اومده بودن خونمون
مامانبزرگمم اون موقع بیمارستانبود
ی شب بابام از بیرون اومد
بدون هیچ کلمه ای رف تو تراس
بعدش مامانم ، و بعدش خاهرم
منم فقد رفتم نگا کردمشون ، دیدم دارن گریه میکنن
هی از دختر دایی و زن دایی مامانم میپرسیدم چیشده ، اونام میگفتن مامانبزرگت مرده
منم نمیفهمیدم !
ینی مفهمیدما ، ولی نمیفهمیدم ...

میفهمیدی...اما نمیدونستی چقدر عمیق و درداوره!

تجربه خوشایندی نیست
هر چند گریز هم نمیشه کرد.
یاد روزهای بد افتادم فوت برادرم ، خواهرم...

اوهوم... متاسفم که یاداور خاطرات تلخ شدم... روحشون قرین رحمت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان