میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمیکند هرگز با هیچکس درباره ی آن گفتگو کند،به زبان بیاورد،
به هر دلیلی که بخواهید-از لحاظ قیود اجتماعی،طبقاتی،به سبب اینکه معشوق درک نمیکند و به هر علت دیگری-
آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره ی گداخته شفاف و صیقلی میشود.
پرسید:او هم یکی از کسانی است که فریفته ی چشم های تو شده؟
گفتم:من سراغ ندارم که کسی فریفته ی چشم های من شده باشد.
گفت:اما من سراغ دارم!
گفتم :اقلا پس بگو کیست؟
خیره به من نگاه کرد.اما هیچ نگفت.
من با این نگاه های او آشنا بودم.از صورتش،از حرکاتش و اخم های ان چیزی در نمی امد.
پس از مدتی با لحن اعتراض اضافه کرد:
چرا میخواهی از من حرف دربیاوری؟بگذار به کارمان برسیم... .
روبروی من نشست،ظوری که زانوهای ما بهم میخورد.
دست مرا در دستش گرفت و گفت:آفرین تو خیلی دل داری.
نزدیک بود اشک در چشمم پر شود.
گفتم:برعکس،من ادم بزدلی هستم.شما به من دل و جرات میدهید.
با چشم های ملتمس،اما نه ساختگی، مثل آدمی که برای یک چکه آب له له میزند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم.
از جا پرید.دست انداخت زیر چانه ی من و با چنان شدتی که من هرگز ندیده بودم،به من گفت:
دختر،اینطور به من نگاه نکن!این چشم های تو بالاخره مرا وادار به خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.
گفتم:این خبط شما ارزوی من است!