وقتی ب این فکر میکنم
ک ده سال دیگه،بیست سال دیگه،
احتمالا من یه زن در استانه ی پنجاه سالگیم
ک از زندگی خستس
و تو خیابون چادرشو میگیره جلوی دماغش
و به دخترای بد حجاب و پسرای بد لباس چشم غره میره.
بچش از تنهایی بغض میکنه و اون سجده ی عاخر نمازو طولانی تر میکنه.
شوهرش کلافه از دغدغه اس؛ و اون غر میزنه.
توی جلسه قران از مادرشوهرش بد میگه
و به جای عشق؛جنگیدن و نفرت رو یاد بچه هاش میده.
وقتی به این فکر میکنم
که چهل و چند سالگیم
قراره به چربی هایی ک از چند شکم زایین برام مونده نگاه کنم ، صورت چروکیده
، ناخنایی ک از ته گرفته شده ، موهای مردونم...
و به حال عروس همسایه بغلی که هرروز بیرونه تاسف بخورم.
زندگی این قدرت رو به من میده
که بشینم باحوصله ناخونای بلندمو لاک بزنم
دوست داشتنی ترین لباسمو بپوشم
برم لبه ی پشت بوم بایستم
و در حالی که موهامو دورم باز کردم
خودمو به دستای اتفاع بسپارم…
#صاد_ن