لپاش شکوفه ی اناره و موهاشو خرگوشی بسته
هرچی نگاه میکنم، فقط زیبایه و معصومیت.
به ساجده میگم: غم انگیزه...
میگه: نشون میده ک یه سری از ما ادما چقدر بی لیاقتیم...
میگم: نشونه ی اینه ک چقدر بعضی ما ادما پستیم!
سرمو بالا میگرم ک گریم نگیره،
لبخند میزنم ک اشکم نریزه و فقط خدا میدونه چقدر آشوبم از نامردی این جماعت...
به ساجده میگم:چرا ادما ب خودشون اجازه میدن موجودی رو ب دنیا بیارن و رهاش کنن؟
چطور ب خودشون اجازه میدن حق طبیعی این بچه ها رو سلب کنن ازشون؟؟
چطور ما میتونیم انقدر خودخوهه باشیم؟؟؟
و چقدر اغوش کوچیکی دارم برای این حجم از مظلومیت...
و چ ذهن کوچیکی برای درک نداشته هایی ک میشد باشه!
نمیدونم حکمت این افطاریا ی هرساله چیه؟
از وقتی ک یادمه بود و
وقتیکه درد ماجرا رو حس کردم تمام شب تو اتاق موندم و گریه کردم تا بعد مهمونی بابا اومد بغلم کرد و باهام حرف زد،
شاید قراره بیشتر قدر همو بدونیم
و خانواده ای ک سرپناه بیقراریامونه...
اینکه یادمون نره خوشبختی تو چه چیزای روزمره ای خلاصه میشه
و شاید
طبیعی ترین داشته های ما حسرت بعضی ها باشه!