یدفعه داشتیم با مامان صحبت میکردیم
گفت من دعا میکنم خدا همیشه دوستای خوبی سرراهتون قرار بده.
من هرگز نشده بگم که ای وای از دوستی با این ادم...
چه دوستایی ک تو فضای حقیقی بودن و چه کسانی که اینجا باهاشون اشنا شدم.
دوستام همیشه نعمت خدا بودن:)
ولی هیچوقت به اندازه ی الان نگران از دست دادن یه دوست خوب نبودم.
خانواده عمیقا خوشحالن اما من میخوام گریه کنم راستشو بخوایین...
همین صبح فکر میکردم اگه قرار باشه از سبزوار برم
فقط نبودن فاطمه؛نداشتنش غمگینم میکنه...
فاطمه از اوناس که هربار نگاهش کردم و هربار که بهش فکر کردم
خدا رو شکر کردم از اینکه تو این برهه از زندگیم باهاش اشنا شدم
و حالا که اینا رو تایپ میکنم اشکام میزه رو گونه
این دختر
که الان دلتنگش شدم بی حد
بدون شک فرشته ای بود که خدا سرراه زندگی من گذاشت
و خدایا حفظش کن برام همچنان...
نذار دوری فاصله بندازه بینمون...
پ.ن:سه ماه واقعا کم نیست
وقتی روز و شب با یکی باشی...
پ.ن2:این متن ابدا غمگین نیست؛دلبسته است...
اگه از حال این روزام بخوام بگم:شاکرم:)
از سوز سردی که هوا داره
از خنده های رو لب خانوادم
و خیییییلی چیزای دیگه...