دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷
فرق دارن یه سری آدما،
ک راحت دلت بلرزه براشون،که جون تو پاهات نمونه
اگه یه تار مو حتا کم بشه از سرشون...❤
یه سریا دیگم هستن،میشه تو اوج حال بد بهشون فکر کرد و از درد دراومد،حتا با خیالشون،حتا با تصورشون😊
این یه زنجیره اس،
وقتی میگی ژلفون منی،ترامادول منی،استامینیفون منی
فکر میکنم به کسی که منو تو آشوب پناه داده و بیشتر عاشق میشم
یروزی برمیگرده بهمون صدای این شعری که امروز زمزمه میکنیم:)
مگه نه؟
مگه نه که خدا حواسش هست😌
که بی خدافظی نرفته باشه
انقدر استرس داشتم ک نمیدونستم به چی برسم...
بچه ها به طرز مسخره ای کلاس رو تشکیل کردن😒
خیالم از رفتنش راحت شد،اما آشوب بودم بازم،بیخبری دیشب
و استرس مریم و
کنسل نشدن کلاسی ک نرفتم
حتا نذاشت چشمام اروم بگیره رو هم.
عملش افتاد برا ساعت دو ...
و من فقد به این فکر میکردم که باید پیشش باشم
کلاس اول بچه ها حاضری زدن😄
کلاس بعدی رو هم رفتم بهش گفتم حضور زد😎
حالا دو ساااعت تو افتاب جلو در واستادم ک میخواد ازونجا برا من تپسی رایگان بگیره😂
میگم وی می میرد اما پول ب تپسی حتا نمیدهد😁
از اخرم خودم اسنپ گرفتم رفتم،
ساعت یازده رسیدم پیشش
و تااا تونستم اذیتش کردم😄
آخر لذته که باهم یه کلمه رو بگی و بعد جیغ و داد بپری بهش
که موهاشو بکشی😂،
بهش میگم شوهر من خوشگل نشه تقصیر توئه😁😂
ناهار اوردن اما با اینکه صبونه نخورده بودم اصلا میل نداشتم
گفتم به ناهار سلف میرسم حتما
تو همون حین گفتن لباس بپوشه و کلی با لباساش عکس گرفتیم و مسخره بازی😁😁،
ـ عکسمونو استوری کردم ک دلبریتو یکم کمترش کن،ب ساجده میگم ب مامان اینا نگفتم اومدم بیمارستان میگه تو خودسریتو یکم کمترش کن😁😀،ـ
وقتی رفت نشستم با مامانش ب صحبت
و سیر نشدم از چشمای آبیش ، از مهربونیاش،
از مامان بودنش😌
هربار بلند شدم برم دلم اروم نگرفت تا اینکه اوردنش😍
چشماش باز نمیشد اما دستمو محکم گرفته بود و فشار میداد
نمیدونم از درد بود یا چی،
لبخند میزدم اما بند دلم پاره بود از لرزیدن فکش...
از خون رد زخمش...
ازینکه تو همون حال دلبری میکرد
هرچی نمیخواستم جلو مامانش ضعف نشون بدم نشد
حس کردم دیگه نمیتونم رو پا واستم فقد و داشت چشام سیاهی میرفت
اما دلم نمیومد دستشو ول کنم،
نشستم رو تخت از همراه بیمار بغلی پرسیدم شکلات داری؟؟
نداشت،گفتم الان از حال میرم و میشم قوز بالا قوز:/
بوی خون میخورد تو دماغم و حالت تهوع گرفته بودم
رفتم گوشه اتاق نشستم رو صندلی و سرمو رو دستم گذاشتم
و سعی کردم به کس دیگه ای فکر کنم:) تا اروم شم
یکم ابمیوه خورد و سرحال اومدم
دوباره دستمو گره زدم به دستش،
یسری ادما یه تیکه از خودتن،
اروم نمیشی تا وقتی اروم نباشن،میخندیدم ازینکه تموم شد ب سلامت عملش،میخندیدم از هذیوناش،دلم میرفت برا شیطونیاش و دلبریاش
اما آروم نبودم از خشکی حلقش،از تشنگیش،از مامانش که سرپا بود هنوز
آدم باید ازین دوستا داشته باشه
که بزور بغلش کنی،که اونقدر مهربون باشه که دلت بلرزه هر لحظه براش،
که هی اذیتش کنی،که شب حوصله اتو نداشته باشه بره
که تنها کسی باشه که حاضری نازشو بخری...
بهش بگم:
هر ادمی یکی مثل تو رو نیاز داره❤
تا دلیل باشی برا شکرش❤
که دلیل باشی برا خوب شدنش
خوب شو که بغل بدهکاری بهم☺