پارسال از خانوادی شیش نفرمون فقط امیرعلی کم بود
امسال اما
جای خالی ساجده و علی که پارسال همسفرمون بودن زیاد تو چشم بود
-گفتم خانواده شیش نفره یاد دعای جانا افتادم
ک گف سال دیگه هشت تا بشیم:))
گفتم منو میگی یا ساجده رو؟
گف هر دو-
شب قبلش داشتم به این فکر میکردم
که چقدر ادم میرم؛چقدر ادمتر قراره برگردم؟
وقتی به فاطمه گفتم شاید برم
بهم گف
چ خوبه ک از الان انقد معرفت داری!با معرفت تر برگردی!
حقیقتا این جمله از طرف این ادم شنیدنش عجیب نه!اما خاص بود و جالب
برا همین تو ذهنم موند
(داخال پرانتز: نه اون فاطمه ای که میشناسیدش:دی یکی دیگه!)
از مرز ک رد شدیم
افتاب پس کله امون بود
با اینکه ساعت ده نشده بود هنوز.
و حسابی تشنه بودیم...
یه سری اتوبوسای تو شهری میومدن اینطرف مرز
اتوبوسای مشهد بودن
بابا سوال کرد کجا میرن و با چه حسابی؟
گف بی حسابه، صلواتی میرن نجف...
منتظر ایستادیم بین جمعیت و قرار این شد ک هر کی سوار شد بره.
اتوبوس ک رسید جمعیت طوفان شد سمتش
من دستمو گره کرده بودم به دست بابا و ایستاده بودم با حیرت به این غلغله نگاه میکردم
از ده نفری ک بودیم خانواده ما موندن و بقیه سوار شدن
نصف مردم نمیدونستن مقصد اتوبوس کجاست
عجیب وقتی بود که با ندونستن، شیرجه میزدن و تا خرخره پر میکردن اتوبوسو
راننده به سختی در اتوبوسو میبست و من مونده بودم تو اون فشار تا نجف چی میشن؟
همون وقت که داشتن مردم خودشونو بزور جا میکردن صدای جیغ خانوما بلند شد
من یه قدم اومدم عقب و با دست دیگم بازوی بابا رو گرفتم
هنوزم باورم نمیشه صحنه ای ک دیدم واقعی بود
جیغ خانومه ادامه پیدا کرد و کش اومد
در اتوبوس بسته شد و موند پشت در
موهای بلوندش اشفته بود و با شال مشکیش تضاد داشت
و همینطور که دور اتوبوس میچرخید و جیغ میکشید درو باز کنه راننده
به شیشه ها میکوبید و فحش میداد
و انگار هیچ کس توان اینک جلو بره و ارومش کنه رو نداش
من که فقط سرم از چیزی ک میدم سوت میکشید و نمیدونستنم اصلا چرا اینطوری میکنه؟
ک یه اقایی رفت سمت راننده ی اتوبوسو با لحن ارومی گف درو باز کنید بچه اش داخل مونده
خب مادری ک بچه اش ازش جدا میشه حق داره فریاد بکشه و داد و بیداد راه بندازه
مادری که بچش ازش جدا میشه احتمالا اون لحظه نمیتونه منطقی و با ادب باشه
بالاخره مادر خیلی احساسیه! ولی مادر عاقل بچه های عاقلی تربیت میکنه:)
اونقدر اون صحنه برای من بیگانه بود که وقتی به خودم اومدم
دیدم تمام مدت با اون دستم که گره بود به انگشتای بابا دستشو فشار میدادم
و با اون دستی بازوشو گرفته بود بازوشو...
اتوبوس دوم مرده از پشت شروع کرد به هل دادن
بابا با ناراحتی بهش گف زنو و بچه همراهشه
ما رو کشید کنار و با تلخی گفت:"کرامت زائر رو با این کارشون زیر سوال میبرن"
مرجع ضمیر جملش برام گنگ بود
ولی نمیدونم چرا این ایه تو ذهنم اومد "ان الله لایغییر بقوم حتی یغییر ما بانفسهم"
ماشین خوبی سوار شدیم امسال- برعکس پارسال ک رسمون کشیده شد تو مسیر-
من کنار یه خانومی که تنها بود نشستم و مامان بابا باهم
صندلیای وسط نصیب یه گروه مردونه ی ترک شد
اینطرف و اونطرف اما خانوم نشسته بود و این اقایون میوفتادن وسط خانوما
یه پسر نسبتا جوونی باهاشون بود ک وقتی دید باید بین دوتاخانوم بشینه
با درموندگی به یکی گف جاها رو درست کنه و خب انقدر صندلیای وسط بده که پاسخ منفی بود
دختری که باید کنارش میشست گف:"اقا نمیخوریمت که بشین!"
پسره کیفشو کنارش جا داد و معذب نشست
تو ذهنم گفتم
چه با غیرت بود طرف
که یهو روشو به سمت خانومی ک اونطرفش بود کرد و با خشم گف
:"کی بی غیرته؟"
-مثل اینکه زمزمه ی زیر لب خانومه رو شنیده باشه.
من تو دلم جواب دادم:"اقای با غیریت،بی غیرت کسیه که تو صورت خانوم میغره با خشم:) "
خانومی ک کنار من نشسته بود به مرد بغلیش گف
ایشونم مث برادر منه!
از عقب دوستای مرده شیطنت میکردن که اسمش فلانیه!
خانومه با سیاست و تیز جواب داد ک من به اسمش کاری ندارم! اسمش هرچی میخواد باشه!
اما تا اخر سفر باهم رفیق شدن دیگ
شیطنتا ادامه داشت همچنان و به اقایی ک مث برادرشون بود
عکس نشون میدادن از دستاش میپرسیدن
دیگه اقا غیرتیه معذب نمیشت
خانوم کناریه مث اول ناراحت نبود و دختر اونطرفیه هم پسره رو نخورد:دی
و پدر سایه بون من بود تو گرما
نزدیکای نجف بارون تند گرفت و سیل از اسمون میبارید
شست شهرو
شست همه جا رو
رحیم با رحمت خودش اذن ورود داد به شهر مرحمت:)
شب جا گیر شدیم تو مسجد
مسجد امام علی
شهر امام علی
و من دلتنگِ...
انقدر دلتنگ که اشکام راه خودشونو برن و نشه کنترلشون کنم....
پس اجازه دادم دلتنگ باشم و گریه کنم...
و با گریه بخوابم:)