روز بعد راهی حرم امیر شدیم
مهربان پدر:)
و عشق و عشق و عشق
همین سه حرفی پررنگ بود وقتی واستادم روبری ایوون...
رد شدن از تفتیش یه دور قشنگ اشهد خوندن داشت
مقصد چیه؟
مقصود کیه؟
اصل و فرع چیه؟
اینهمه هل دادن ؟
برای چی؟
"فاستبقوا الخیرات..."
گم نبود جواب این سوالا برام.میدونستم چی میخوام...
و لب باز بود به خواستن...
یه شمع کوچیک تو دلم داشتم و با همون روشن بودم
هوا ناجوانمردانه گرم بود
ناجوانمردانه ها
پیاده روی مسیر فقط برا دلبرونه ها و حس و حال بین راهش دوس دارم
ولی گرما و افتاب رو هیچ جوره نمیتوستم طاقت بیارم
شوهر عمم و مهدی جدا شدن از ما تا پیاده بیان
و ما سوار ماشین شدیم
پارسال بیشتر تو مسیر بودیم برا همین
از کشور های مختلف بیشتر دیدم
اما امسال کشورای تازه دیدم
مثلا شیعه های افریقایی ک اول مسیر موکب داشتن
سیاه پوست بودن و جوون
دشداشه به تن و هنسفری به گوش
و قوری های طلایی گنده-از همونا ک تو هیئتا هس-رو شعله اماده برا چای داشتن
+ایناشون
رفتیم بین راه و ساعتای سه بود ک ایستادیم
من فقط کوله انداختم و رفتم دوش بگیرم
صف حموم طولانی بود و همه خسته و منتظر
اینطرف بودم ک یکی از خانوما صدا بلند کرد که خانوما شما زائرید!
زیارت مستحبه حق الناس واجب...زشته بخدا
لحنش اما مهربون بود و دلسوزانه که به صدای گرمش نشسته بود
به خدامی ک اونجا بودم نگا میکردم
فک میکردم چی میشه؟واقعا چی میشه ک یکی خودجوش
با میل باطنی اینطور حاضره طی دستش بگیره و سرویس بهداشتی تمیز کنه...
نه که چای بده؛نه که غذابپزه...سرویس بهداشتی تمییز کنه!
بیشتر از یک ساعت تو صف بودم
یه دختری داشت رد میشد و دو لیوان اب سرد دستش
کناریم پرسید اب از کجا برداشته
و با مناعت طبق دختره به جای جواب دو لیوان ابشو به دو نفر بخشید
و نیم ساعت بعدش با یه قوری اب سرد و لیوان ساقی شد
همین مهربونایی کوچیک
امید رو تزریق میکنه ینی هنوز میشه قشنگ بود:)
همین ک خانوم کناریم چادرشو قرض بده نماز بخونم
اون خانوم دیگه وقتی مهرمو پس میده از ته دلش ارزو میکنه خوشبخت شم
پسره از تو کوله اش به زنعمو پماد بده به مامان قرص
همین ک شب قبل یکنفر کوله اشو خالی کنه تا مسکن برام پیدا کنه
همون لبخندی که وقتی شیشه ی دخترکو اب میکنم بهم میزنه
یا حتا خستگی پیرمردی ک قوری بدست داره چای میریزه
و من گوشیم عکس نمیگیره پشمک بودنشو سیو کنم
همین ک دعای کمیل باشه و رزقت یه کنج نیمه تاریک
یا شوخی با اقایی ک کنارمون نشسته
دستمو گره میزنم باز به دست بابا و تو مسیریم
بابا همینطور ک دستمو گرفته با پسرعموم حرف میزنه
از طلبیده شدن میگه
ازاینک جوونیم
از خواستن...
و برعکس پارسال
کثیفی راه اذیتم نمیکنه
گرمی هوا اذیتم نمیکنه
سرما خوردگیم اذیتم نمیکنه
ادمای مختلفی رو میبینم ک رو به یک سو دارن
اینهمه ادم...که متفوتن ولی هم مقصد
بعد زمزمه میکنم
"ما لشکر صاحب الزمان داریم و
او سیصد و سیزده نفر کم دارد..."
به بابا میگم
من فکر میکنم مقصد کربلا و امام حسین نیس
اون مرامه اصل کاره
وگرنه امام حسین ک شهید شد اون مصیبت ک رخ داد
اینک ما اینجاییم ینی اینک حواسمون به امام زمانمون باید باشه.
سرمستم از فضا
برا همینه ک اذیت نمیشم
اما مامان مریضی بهش غالب میشه و دیگ نمیتونه
و ما باز می ایستم...
حتی من ک چایو کمرنگ کمرنگ میخورم
الان ک فک میکنم دلم میره برا چای پررنگ و شیرین عراقی
اما خیلی هاشون طبق سلیقه ما وقتی میگفتی ایرانی
با مهربونی کمرنگ میکردن چایو
موکب عراقی صدا میزد چای ایرانی و کنارش
یه موکب هندی بود که صدا میزد تا بیان با چای هندی نفس تازه کنن
اقایی که کنارمون ایستاده بود گف
موکب عراقی؛چای ایرانی؛کشور هند
امام حسینه ک اینجور ما رو کنار هم جمع میکنه
حلاوت داره این جمع بودنه
مخصوصا وقتی یه قطره باشی تو دریاش
پرچم هرجا رو می دیدم دست بابا رو میکشیدم ک کجاس؟
و خب بیشتر از پارسال همکاری میکرد
که بپرسه از اقایی ک تو موکبه
اهل کجایید؟
لبنان،اذربایجان،هند...
و من به این فکر میکردم که هیچ پرچمی جز پرچم وحدت شیعه اینجا برافراشته نیست