میخوام بنویسم...
خیلی وقته.و خب قرعه ب امروزه که انقدر حالم قشنگه الحمدلله.
این روزا چیکار میکنم؟
از قشنگیای اینروزا مدرسه رفتنامونه
روستاهایی ک اینترنت ندارن و بچه ها سه ماههه که از فضای درس بودن
حس قشنگ معلم بودن.
حسی که تو واقعیت اونقدرا فانتزی نیست
میبینم بچه ها دوس دارن همش بغلم کنن
به حرفم گوش نمیدن
یوقتایی فضولن و یوقتایی زیادی تخس.
اما مثل یه تابلوی نقاشی رئال زیبان:)
و هنرمندانه چشمای زیباشون رو نقاشی کردن
صورتای افتاب سوخته
دستای زحمت کش
و ذهنای باهوش...
چند روزی ک مامانشون نبودن انگار دوسال زودتر از موعد به رویا رسیده بودم
خونه رو جمع میکردم افطاری اماده میکردم
برا بچه های سیستان و بلوچستان درسنامه مینوشتم
به بچه های خودم که قراره دفعه بعدی چطوری باهاشون کار کنم فکر میکردم
-و خب بله!ب همین سرعت شدن بچه های خودم!! ازهمون ثانیه ک گفتن شما معلم مایید شدن بچه های من-
سرم رو روی مهر میذاشتم و فکر میکردم
خدایا لطفا!
لطفا...خیلی لطفا!
بعد وسط درس دادن سرمو میورم بالا یهو چشم تو چشم چشمای مهربون علی میشدم
یهو فکر میکردم این رویای سالای خیلیی قبل من بود
و الان اونقدرم غرقم تو این واقعیت که انگار نه انگار ارزوی دور از دسترسم بوده!
بعد
صدای دینگ دینگ سه تار جون میده بهم و کتاب ک میخونم
یاداوری میشه که چقدر گودالای خالی دارم...چقدر تشنم...چقدر باید ببلعم این کلاماتو
وقتی مطهری از تربیت میگه ؛وقتی به بچه ها فکر میکنم یادم میاد چقدر وظیفه سنگینی روی دوشمه.
و لابه لای اینهمه روزمرگی
عشق نگهبانه
خدا حواسش هست
و اینا همه دلگرمیه.
پ.ن:خوشحال بودم ک امروز چقدر روز پر رزقیه:) وبلاگو ک باز کردم دیدم یه عالمه نظر...و از ذوق به مرز جیغ رسیدم ک اللللیییییی!!
و چقدر خوشحال کننده اس پیدا کردن دوستای قدیمی-البته پیدا شدن توسط دوست قدیمی درستره-
پ.ن2:چقدر الحمدلله:)
پ.ن3:خوشحالم پیدام کردی الی:)