خیلی خیلی وقت پیشا
اونوقتا که دیگه گذشته و شاید نیاد؛
وقتایی ک با جانا میزدیم بیرون و قدم میزدیم شهرو،
میرفتیم کتابفروشی؛میلک شیک میخوردیم و گپ میزدیم زیاد...
یه دفه که بیرون بودیم و حرف از دوست داشتنی بودن فلان پیرزن بود گفت:
من نمیتونم مثل تو نگاش کنم چون جوونیا و شر و شوریاشو دیدم.
حالا از اون روزا خیلی گذشته و هربار علی بهم میگه مادر(مادر بزرگ پدریم)چقدر مظلومه یاد این حرف جانا میوفتم.
من ندیدم شر و شوریای مادر رو اما شنیدم...
نمیشه از شنیده ها به قضاوت رفت اما فکر میکردم
چطور زنی ک هرسال با یه بچه ی شیرخوار
ب گوسفند ها میرسیده،شیر میدوشیده،کره میگرفته و زندگی رو به دوش میکشیده امروز انقدر خمیده شده...
چطور همچین زن جنگجویی که گاهی زبون تلخی میکرده
دعوا میکرده؛میجنگیده امروز انقدر اروم میتونه باشه.
ب این فکر میکردم
به چی مغرور باید شد؟
به زور و صدای جوونی؟؟
به یال و کپال ؟
مایی ک هیچی ازمون نمیمونه...
موهای لخت و بلندمون سفید و کوتاه میشه
صدای بلندمون اروم میشه
و قدم های مصممون متزلزل میشه.
روزا میان و میگذرن
همین روزایی ک به شغل بهتر، پول بیشتر ،قدرت بالاتر فکر میکنیم
یهو به خودمون میاییم و میبینیم
وقتشه به فکر وصیت نامه باشیم.