تا حالا شده مثلا
دلتون برای سلام اخر نماز یکی تنگ بشه؟
یکی که شبا رو به پنجره ی حیاط نماز بخونه ...
شما بتونید ازهمون دور سر بذارید رو لالایی صداش و اروم بشید؟
یا مثلا برای صدای بلند و وحشتناک اسانسور که نوید رسیدن میده؟
داشتم به این فکر میکردم هرچی بزرگتر میشیم و تقویم ورق میخوره دلتنگ تر میشیم...
تابستون جای بهار نشست و پاییز جای تابستون...
کی جای دلتنگی میشینه؟
به همین سادگیه مگه؟
برای غصه هام چای هل دم کنم ومنتظر رسیدنی باشم که هیچوقت نمیرسه؟
به فرض دلم اروم شد
جواب دست های منتظر و خالیمو چی بدم؟
کی جیبامو پر کنه از شکلات های مغزدار و پشمکی؟
دستام چطور راضی بشن که نیستی تا انار بذاری تو دامنشون؟
تمام اینا هیچ دیوارای این خونه ی پیر ترک میخورن
ما هیچکدوم طاقت نبودنتو نداریم
نه من
نه سنگفرشای کوچه و نه پنجره ی رو به حیاط.
لااقل یه سر بیا بگو
با دل تنگمون چیکار کنیم...
بعد برو...