ما عادت نمیکنیم به جای خالی آدم ها،
فقط نادیده می گیریم نبودنشون رو.
نادیده میگیریم چه احتیاجی به نفس کشیدن تو هوای بودنشون داریم.
ما عادت نمی کنیم،
رفتن ها رو...
نبودن هارو...
صندلی های خالی رو...
فقط،
تمارض میکنیم به اینکه بود و نبود آدمها چندان تغییر در ریتم زندگی نداره.
تمارض میکنیم حالمون خوبه .
بعد ،
ناگهان،
شیشه ی این تمارض ها میشکنه،
و ترک برمیداریم.
یهو به خودمون میایم و میبینیم اشک پهنای صورتمون رو شسته....
شاید تو صف پمپ بنزین،
تو یه روز ابری که هوای خنکی داره،
یه شب که آلبوم عکسا رو ورق میزنی،
یا وقتی خبر تازه ای میرسه.
اونجاست که یکهو تمام نادیده گرفتن ها به باد میره
و میفهمی چقدر نیاز داری...
چقدر نیاز داری،
به بعضی از بودن ها،
چقدر دلتنگی،
برای چیزهای کوچکی که دیگه نداری💔
پ.ن:
عکس یادآور جای خالی ادمهاست،
هربار که خونه مادرشون میرفتم،در رو که باز میکردم،اقاجون روی مبل تو اتاق نشسته بود،دستش رو گذاشته بود روی کمرش،روی مبل،یا هرجا،با همین پیراهن آبی روشن...
و از دور فقط دستش پیدا بود.
مدتها قبل که رفتم بالا یک لحظه دیدمش همون طوری ،
دستش رو به کمرش زده بود و مچ استخوانی ولی قویش خودنمایی میکرد.
تو چند ثانیه کوتاه،حس کردم آقاجون اونجا نشسته،و نسیم بودنش نوازشم کرد.
و بعد حقیقت سیلی نبودنش رو خیلی محکم کوبیدم به صورتم.
جلوتر که رفتم عمو رو دیدم.
رو همون مبل،همون شکلی نشسته بود.