۱.
دیشب قرار داشتم با یکی از بچه های دانشگاه که باهاش صحبت کنم،
دنبال کسی بودن با تفکر و دغدغه ی معلمی.
لا به لای دلایلی ک آورد خیلی صادقانه گفت من اینم!
بهش گفتم خب من ک مشکلی ندارم با این بودنت.
ولی ادامه داد:
شما همش دنبال چیز های اعتقادی هستید. |با خودم فکر کردم مگه میشناسیمون؟.|
دوره هایی ک میذارید و راهی ک میرید کاربردی نیست اصلا، بدرد معلمی چی میخوره!! |فکر کردم:شرکت کردی؟ |
همش دنبال طرح ولایت و فلان دوره اعتقادی و اینا هستید....| و تو چه میدانی طرح ولایت چیست؟|
من اصلا اعتقادی ندارم؛ همش خداشناسی و فلان و بیسان😏، چه به درد منه معلم میخوره اخه؟ |معلم، مربی بچه هاست...مربی...مربی...تو برای تربیت اینجایی...|
من به آرمان ها اصلا اعتقادی ندارم. | تو چی کار کردی صالحه تو این یکسال؟؟که هم دانشگاهیت اینو میگه! |
سند تحول و اینا به چ دردی میخورع؟ 😏فقط آرمانه، حیات طیبه و😏 آرمان ها تو زندگی به چه دردی میخورن؟ | و من فرو ریختم واقعا...سرد شدم...فکر کردم ب بچه ها گفته بودم یکی ک دغدغه ی معلمی داره،خدا رحم کنه به اونی که ندارع... |
و قلبم درد میگیره،
صورتم مچاله میشه از ناراحتی وقتی اینا رو میشنوم.
نمیدونم باید چیکار کنم برای این بچه ها،
آخه من چطوری براش از تربیت حرف بزنم وقتی در رو ب روی آرمان ها میبنده....
در رو به روی آرمان ها بسته و حتی نمیخواد این احتمال رو راه بده ک شاید بد هم نباشن...
من دلم می سوزه...
فکر میکنم چه غلطی میکنم تو دانشگاه که هنوز فکر میکنه معلمی همین حساب و درسه.
وقتی بهش میگم من رشد کردم، بهش میگم من از معلمی چیزهایی زیادی یاد گرفتم،هنوز ذهنش درگیر روش تدریس باشه...
و در نهایت با این فکر خدافظی میکنم ازش که من چطور امثال توی گارد بسته رو که حاضر به شنیدن نیستید قانع کنم؟
شب که با نرگس صحبت میکنم میگه:
اون صحبت شهید بهشتی رو خوندی؟که میگفت این افته که هرچی ما میگیم درسته؟؟
فکر میکنم من دچار این افتم؟....
و قلبم...
و سوز هدایتم،
میسوزه....