امشب شام دعوت بودیم به مناسبت ازدواج پسر عمم.
همه چیز سفید و قشنگ.
به اجتماعی شدن خودم افتخار میکردم.
از معاشرت لذت میبردم.و از بودن ها عشق میکردم.
و بعد یکهو...
فک عمه ی بابا قفل شد،
صورتش سفید شد ، بدنش سفت شد ...
همه ترسیدن
جمع شدن
و سالن کوچیک در کسری از ثانیه جهنم شد از گرما و تاریک از دلهره
سریع کف اتاق درازشون کردن روشون آب ریختن
و با اورژانس تماس گرفتن.
دورشونو خلوت کردن و اروم اروم انگار اوضاع طبیعی میشد.
اما دلهره نرفته بود و بعض چند بار تا مرز ترکیدن رفت و برگشت.گاهی هم از مرز رد شد.
و تمام مدت من به این فکر میکردم که
نکنه اخرین بار باشه!
نکنه این دستی که امشب برای سلام و احوالپرسی فشردم اخرین دست بوده باشه.
وقتی اورژانس تست سلامت میگرفت
و ازشون خواست بخندن
و لبخند زدن،
ترسیدم و لرزیدم
که نکنه اخرین بار باشه؟
من واقعا واهمه ی از دست دادن آدمها رو دارم.
من میترسم از نبودن آدم هایی که، انقدر بودنشون قشنگ تر کرده زندگی رو.
عید دیدنی ک رفته بودیم دیدن عمه
از اقاجون تعریف میکرد .و جای خالیش.
حرف زدنش کلا شیرینه.
و من انقدر از محبتش رقیق بودم که دم اخر از ترس ترکیدن بغضم نمیتونستم صحبت کنم.
خدایا،
ما درنبودن ادمهایی که دوستشون داشتیم،
به بودن ادمهایی که عطر و بوی اونها رو دارن نیاز داریم.
لطفا با خوب ها ، با اونهایی که دوستشون داریم امتحانمون نکن.