هجران اینطوریه که
وقتی داری درمورد موضوع پیش پا افتاده ای صحبت میکنی
یاد کسی میوفتی،
و ناگهان موج سهمگینی از دلتنگی به دلت میکوبه و تورو میشکنه.
من خیلی وقت ها ادم احساساتی هستم اما
وابسته نه راستش .
و اینکه آدمی در من اینطور اثرگذار بوده باشه که با به یاد اوردن نبودنش
اشک تو چشمام حلقه بزنه
منو میبره به یک لایه عمیق درونم.
لایه ای که وابسته اس.
لایه ای که قاب هایی مهربون از خاطرات رو به دیوار زده.
بیشتر که فکر میکنم ، اینجا زیاد از اقاجون نوشتم.
اما این حس تازه ایه ک تجربه نکرده بودم، یا نمیدونستم تو وجودم این حسو دارم.
حس ِدلتننگی ِناشی از هجران.
که با دیدن یک پیرمرد بلند قامت توی پمپ بنزین،
با گذر از خیابونی ک مغازه داشت اونجا،
با فکر کردن به نون جو و ماست،
با «الحمدلله رب العالمین» رکعت دوم نماز مغرب،
با پیرهن سفید،
پول نو عید،
این حس جون میگیره.
یا بیان خاطره هایی ک خودمم دقیق یادم نیست اما دلچسبه،
مثل ترغیب منِ کوچولو ب گفتن کلمه«استنشاق»
یا صدا زدن مادر[بزرگ]م به«محترم خانوم،محترم خانوم»
یا نشوندنم سر رختکن حموم و کوتاه کردن چتریام
میدونی،
با اینک اصلا رابطه ی صمیمی و نزدیک نداشتیم اما
من بخشی از خودمو از دست دادم انگار.
بخشی از تارو پود متن زندگیمو.
و این هجران
یک گودال عظیم تو دلم ایجاد کرده که با کوچکترین نشانه ها
سقوط میکنم به عمق نبودنش.
خدایا،
با رحمتت ب آنها ک دوستشون داشتیم و نیستن نگاه کن لطفا.
مواظب اونها که بخشی از ما هستن باش.
مارو با گودال های خالی وجودمون تنها نذار،تو تنها پر کننده حقیقی این گودال هایی❤️