دارم تو مه قدم برمیدارم.
فک میکنم من سالها قدم هام دست خودم نبوده
بزا همینه ک شاید همش میخوام مواظب قدم هام باشم.
برا همینه دائم سعی میکنم حتا اونچه دستم نیست رو کنترل کنم
و این ازم انرژی زیادی میگیره.
دارم تو مه راه میرم و خیلی میترسم
احساس میکنم بار زیادی از مسئولیت رو دوشمه
و این خیلی سخته....
شاید بیشتر از اونچه فکرشو میکردم نمیتونم.
احساس تنهایی ترس نگرانی درک نشدن مسئولیت ناتوانی کم بودن
بار زیاد امید دلهره اضطراب هیجان ، همه رو توام دارم.
و همش این فکر که
چرا نمی میریم
رو پس میرونم.
دارم جا میزنم چون از تو مه بودن میترسم.
کاش ی دستی ازون طرف بیاد دستمو بگیره...