۱.این روزا خیلی تمرین سکوت کردن میکنم.
بقولی«یک بغل حرف،
ولی محض نگفتن دارم.»
۲.میگه ب ولی دانش اموز گفتم که اقا خیلی وضعیت دانش اموز بحرانیه،
گفته:«بجاش بدن تردی داره.»
اخه تُرد دیگ چه صیغه ایه؟😐
۳.بعد از یک دوره تقریبا یک ماهه افسردگی کردن بالاخره چهارشنبه اقدام کردم.
همش هم ب خودم میگفتم :
قرار نیست زود نتیجه بگیری ها،
فک نکن سریع درست میشه،
فکر نکنی همین کارو بکنی بسه ها،
باید خیلی صبور باشیا....
خیلی بد نیست که تربیت انقد دیر ثمره؟؟🥴
۴.فندقِ زنعمو شده یک سال و نیم تقریبا ، خواستنی و خواستنی و خواستنی.
خدا حفظش کنه زیاد.
داره حرف زدنو یاد میگیره، تعاملو یاد میگیره...و دیدن رشدش خیلی جذابه!
به انگشتر اشاره میکنه میگه:«َانْگُتو..... بیده»
یک وقتایی هم میگه «مَنوون» و تشکر میکنه.
اونروز بغلم نشسته بود میخواست دست بندازه عینکمو دربیاره دستشو بوسیدم،
یهو صورتمو بوسید😍
دلم غنج رفت برا مهرش
و یک وقتایی بستر رشدشو با دانش آموزام مقایسه میکنم،
تصور میکنم اونا دارن تو چ بستری رشد میکنن؟و تو چ بستری رشد کردن؟
دو نفر دعواشون شده بود، گفتم با هم دست بدید همو بغل کنید آشتی کنید.
دفعه اول طوری با تعجب نگاهم کردن که چ چیز غریبی خواستم ازشون،
و دفعه های بعد ک این جمله رو شنیدن طوری از هم فاصله میگیرن با خجالت که انگار جز برای جنگ نمیتونن دست دور گردن هم بندازن!
۵.اوضاع به نسبت روزهای اول بهتر شده اما نه خیلی...